۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

اعتقاد به خدا

معمولا باورهایی که ما در مورد خداوند داریم, چیزهایی است که از اطرافیان خود شنیده ایم و با صدها شک و تردید همراه است. ما کمتر به خودمان اجازه داده ایم که در مورد اعتقاداتمان صحبت کنیم و اگر هم خواسته ایم این کار را انجام دهیم دیگران به ما چنین اجازه ای را نداده اند. بنابراین فاصله بسیار بزرگی میان آنچه بر زبان می رانیم و آنچه واقعا اعتقاد داریم افتاده است.

محدوده تعریف خداوند نیز بسیار وسیع است. شروع آن از انتهای مذهب است که خداوند را فرمانروای مطلق تمامی کائنات می داند و تمامی موجودات و انسان را بندگان عاجز او می دانند. در این تعریف آفریننده, مالک مطلق مخلوق است و برای همین والدین پیروی این مذاهب به همین نسبت خود را مالک فرزندان خود می دانند. همانگونه که آنان از فرامین خداوند, بدون چون و چرا اطاعت می کنند, انتظار دارند که فرزندان آنها نیز بدون شرط از فرامین آنها اطاعت کنند.

سپس تعریف خداوند به سمت خنثی بودن حرکت می کند تا جایی که ما آن را بی اعتقادی می نامیم. در این تعریف خداوند موجودی است که بود و نبودش هیچ تاثیری ندارد و برای همین در بسیاری از موارد این افراد وجود خداوند را انکار می کنند. در این تعریف مخلوق ربطی به آفریننده ندارد و اصولا نیازی نیست که آفریننده ای برای هر مخلوق توصیف شود. این افراد به خاطر خصلت اعتدال در امور روزمره خود بسیار معقول هستند و خود را مالک فرزندان خود نمی دانند. آنها فرزندان خود را موجودات مستقلی می دانند که فقط باید راهنمایی شوند.

سپس تعریف خداوندی مسیر خود را از خنثی بودن به سمت عرفان طی می کند. نهایت عرفان انتهای تعریف خداوند است و در این تعریف درواقع آفریننده بنده و نوکر مخلوق است. تعاریف خداوند در عرفان طوری است که شما می توانید با اراده و ممارست بر خداوند تسلط پیدا کرده و امور خداوندی را کنترل نمایید. در تعاریفی مانند وحدت در عین کثرت, خداوند مجموعه اجزایی است که از تاپاله گاو گرفته تا کهکشانها را شامل می شود و این مخلوق است که به او جان می بخشد و آن را معنی دار می کند. زیرا بدون مخلوق در واقع جزئی برای آفریننده باقی نمی ماند. این افراد معمولا فرزندان خود را موجوداتی می دانند که باید در خدمت آنها بود.

حال اگر کسی از ما بپرسد که به خدا اعتقاد دارید یا نه, ممکن است یک جواب منفی, در میانه جواب دو فردی باشد که می گویند به خدا اعتقاد دارند. بسیاری دیگر هم فقط قمبل کردن نشیمنگاه خود را نشانه اعتقاد به خدا می دانند و هیچ نظر دیگری در مورد آن ندارند.


۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

تحلیلی بر (حرکت خودجوش) جنبش سبز

مردم ایران سالها است که در مسیر انتقال یک سیستم تک محوره به یک سیستم چند محوره به سر می برند. آغاز این حرکت, دوران مشروطیت ایران بود و در امتداد آن و بعد از انقلاب سال 57 این حرکت وارد مرحله جدیدی شد. مردم ایران تجربیات بسیار زیادی را در طول سالها انتخابات مجلس و ریاست جمهوری بدست آوردند و در یک سیستم شبیه سازی شده توانستند آموزشهای لازم را برای پیاده سازی یک دموکراسی واقعی پشت سر بگذارند.

زمانی که شما در یک شبیه ساز پرواز آموزش می بینید, زمانی برای یک پرواز واقعی آماده شده اید که از سقوط خود در یک شبیه ساز مجازی بسیار ناراحت و عصبانی شوید و اشتباه خود را نابخشودنی فرض کنید. شما در آن زمان آمادگی آن را خواهید داشت که سکان یک هواپیمای واقعی را بدست بگیرید و با سلام و صلوات و نظارت یک فرد خبره, پرواز را در دنیای واقعی تجربه نمایید.

وقایع چند ماه اخیر بعد از انتخابات نشان داد که مردم آمادگی لازم را برای ورود به عرصه دموکراسی واقعی پیدا کرده اند. زیرا با وجود اینکه می دانستند انتخابات ریاست جمهوری فقط یک شبیه سازی است, ولی با اینحال گرفتن سکان حکومت توسط انتخابات را باور کرده بودند و آماده بودند که مسئولیت کامل انتخاب خود را بپذیرند. لازم به ذکر نیست که مردم ایران بارها و بارها در انتخاب راه خویش دچار اشتباه شده اند و هر بار نیز از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده و تقصیرات را به گردن دیگران و ایادی استکبار و یا استعمار پیر انداخته اند. بنابراین هرگز واجد شرایط برقراری یک سیستم دموکراسی نبوده اند چون پذیرش اشتباه و اصلاح آن یکی از ارکان دموکراسی است.

جنبش سبز از نگاه من نماد مردمی است که آمادگی پذیرش یک سیستم دموکراسی را پیدا کرده اند. گریز از خشونت, چند صدایی, پذیرش مسئولیت, قبول اشتباهات و سعی در رفع آن نشاندهنده پختگی مردمی است که سالها فقط تمرین دموکراسی داشته اند. تفکر گزینش از میان بد و بدتر, یکی از احمقانه ترین افکاری است که نشاندهنده عدم تسلط مردم بر سرنوشت خودشان و آمادگی آنها برای قبول مسئولیت و دموکراسی واقعی است. هرگاه مردم زیر بار پذیرش چیزی رفتند که واقعا نمی خواهند و فقط ماحصل تدبیرها و حربه های سیاسی است, نتایج آن به عدم برقراری یک دموکراسی واقعی انجامید. این تفکر در زمان انقلاب 57 به اوج خود رسید و همه با تفکر بد و بدتر چیزی را انتخاب کردند که نمی خواستند و فقط گمان می کردند که بهتر از سلطنت باشد. این تفکر بعدها در انتخابات دیگر نیز ادامه یافت و البته ضعیف و ضعیف تر شد تا اینکه در جنبش سبز مردم ایران نشان دادند که نه بد را می خواهند و نه بدتر را و آنچه که می خواهند چیزی است که واقعا به آن اعتقاد دارند. خوشبختانه این خواست مردم مقارن شد با مسدود کردن گزینه بد توسط حکومت و ارائه تنها یک گزینه بدتر.

در طول این جنبش, افراد زیادی با ادعای رهبری جنبش سعی کردند با ارائه دوباره گزینه بد, مردم را قانع نمایند که با حمایت و انتخاب گزینه بد, گزینه بدتر را از صحنه حکومت خارج کنند ولی هوشیاری و پختگی جنبش سبز این توهم را از آنها زدود و نشان داد که مسیر دموکراسی خواهی مردم ایران همچنان به پیشرفت معقول و هدفدار خود ادامه خواهد داد. مردم ایران خواسته هایشان را آشکارا بیان نمودند و برایشان هم مهم نیست که چه کسی این خواسته آنها را برآورده خواهد کرد. قهرمان پروری در این جنبش, برخلاف سالهای قبل به سمت کسانی بود که نماینده نسل جوان و آماده پذیرش دموکراسی واقعی هستند. برای همین ندا قهرمان شد. دختری که فقط می خواست آزاد و در یک دموکراسی واقعی زندگی کند. نه یک فرد سیاسی بود و نه یک مبارز مدنی و یا یک نظریه پرداز اجتماعی.

با عکس العمل خودجوش جنبش سبز به 22 بهمن و عکس العمل بسیار منطقی و پخته آن نسبت به دعوت کسانی که سعی در رهبری آن داشتند و دارند, من به این جنبش بسیار امیدوار شدم و مطمئن شدم که مردم ایران در حال تصمیم گیری قطعی خود برای برقراری یک سیستم دموکراسی هستند. اگر این تصمیم گرفته شود, مطمئن باشید که حکومت فعلی ایران که در واقع یک شبیه ساز دموکراسی است, چاره ای دیگر جز واگذاری قدرت به مردم نخواهد داشت و خوشبختانه به نظر می رسد که این اتفاق بسیار نزدیک باشد.

دود

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

جنگ دمپایی

دایی من یک سال و نیم از من بزرگ تر بود و چون خانه ما و خانه مادربزرگم خیلی به هم نزدیک بود, ما تقریبا با هم بزرگ شدیم. من و داییم اخلاق و روحیاتمان از زمین تا آسمان با هم فرق داشت. من باهوش و تنبل و مهربان بودم ولی دایی من خرخوان و زرنگ و کمی هم بدجنس بود. پشتکارش حرف نداشت و اگر کاری را شروع می کرد محال بود که با سماجت آن را تمام نکند ولی من همیشه فقط ایده های خوبی داشتم در حالی که پشتکار کافی برای تمام کردن کارهایم را نداشتم.

من یک جورهایی هووی داییم بودم و اسم من و او همیشه با هم آورده می شد. اگر تنبیه می شدیم با هم بودیم و اگر هم تشویق می شدیم باز هم با هم بودیم. می شود گفت که تقریبا سرنوشتمان به هم گره خورده بود چون هیچ کسی نمی خواست بین ما دو تا تبعیضی قائل شود. معمولا اگر چیزی خراب می شد هیچ کدام از ما به گردن نمی گرفتیم و سعی می کردیم تا اثبات کنیم که آن خرابکاری کار دیگری بوده است. هنوز هم به غیر از ما دو نفر کسی نمی داند که مثلا آتش سوزی کنار آشپزخانه و یا ترکیدن دماسنج قدیمی مادر بزرگ کار کدامیک از ما بوده است.

البته در نتیجه هم هیچ تاثیری نداشت و به هر حال هر دوی ما با هم تنبیه می شدیم. ما در مغز خودمان امتیازبندی و رتبه ای داشتیم که با هر شکست طرف مقابل یک امتیاز به خودمان می دادیم. دایی من استاد شکنجه روحی بود و من هم قبل از اینکه او موفق به اجرای پروژه روحی شود کار را به درگیری فیزیکی می کشاندم و به سمت او حمله ور می شدم. بنابراین دعواهای ما بسیار خاموش و بدون کلام بود و همه تعجب می کردند که چطور ما اینقدر ساکت با هم دعوا می کنیم و به یکدیگر مشت و لگد می پراکنیم.

ما همیشه با هم بودیم و همیشه هم در حال نزاع و دعوا کردن بودیم. حتی شبها موقع خواب هم رختخوابمان را در کنار هم پهن می کردند و یک لحاف مشترک داشتیم که همیشه آن را به سمت خودمان می کشیدیم و موجب دعوا می شد. معمولا وقتی که درگیری از حالت معمولی خودش کمی بالاتر می رفت پدر بزرگم برای جلوگیری از ایجاد بحران فریاد می زد هش, آرام باشید کره خرها! این نهیب پدربزرگ همچون سوپاپ اطمینان عمل می کرد و باعث می شد که ما لااقل تا نیم ساعت آینده کمی آرام تر شویم.

با اینکه من و داییم همیشه با هم درگیر بودیم ولی همدیگر را دوست داشتیم. این دوست داشتن را هرگز به زبان نمی آوردیم و وانمود می کردیم که از همدیگر بیزار هستیم. در دعواهای بیشماری که ما داشتیم, هیچکدام از ما آسیب ندید و یا حتی زخمی نشد. ما میدانستیم که مشت و لگدها را به کجا و با چه میزانی از قدرت حواله کنیم که طرف مقابل فقط احساس درد کند. معمولا بعد از اینکه دعوا می کردیم از یک بزرگتر هم به عنوان تنبیه کتک می خوردیم و در یک اطاق زندانی می شدیم. در آن زمان چون هر دوی ما یک درد مشترک داشتیم و آنهم کتک خوردن بود, با همدیگر گریه می کردیم ونسبت به هم مهربان بودیم.

بعضی از مواقع دعواهای ما از راه دور بود و طبق معمول با شکنجه روحی دایی من آغاز می شد. مثلا اگر من به کسی حرفی می زدم او از راه دور با حرکت های صورتش لج من را در می آورد و شروع کننده دعوا هم طبق معمول من بودم. اگر فاصله ما از هم دور بود او به محض حمله ور شدن من فرار می کرد و من نمی توانستم او را بگیرم چون او همیشه قدش از من بلند تر بود. علت فرار هم این بود که او می دانست که بعد از هر دعوا هر دوی ما تنبیه خواهیم شد و برای همین نمی خواست تن به درگیری فیزیکی بدهد. من هم از این نقطه ضعف او استفاده می کردم و شکنجه روحی او را با درگیری فیزیکی جبران می کردم.

زمانی که تصمیم به حمله می گرفتم, اگر دایی من از من فاصله داشت و طبق محاسباتم نمی توانستم به او برسم, برنامه جایگزین را اجرا می کردم و آن پرت کردن دمپایی بود. من به دو صورت متخصص پرت کردن دمپایی پلاستیکی بودم. روش اول توسط پا بود و در زمانهایی اجرا می شد که فرصت کم بود و یا می بایست او را غافلگیر کنم. و روش دوم توسط دست که از قدرت و دقت بی نظیری برخوردار بود. من می توانستم طوری دمپایی پلاستیکی را پرت کنم که با توجه به سرعت فرار دایی درست به پس کله او برخورد کند. البته بعد از آن هم می بایست فرار می کردم چون نوبت دایی من بود که من را تعقیب کند. در این جور مواقع من به سرعت از دیوار بالا می رفتم و فرار می کردم. بالا رفتن سریع از دیوار و درخت, تخصص و مزیت من نسبت به او بود.

بعضی موقع ها دایی من هم می ایستاد و دمپاییش را از پایش در می آورد. در آن صورت ما دوئل دمپایی می کردیم. معمولا من طوری داییم را تحریک می کردم که او اول دمپایی را پرت کند. ولی جاخالی من حرف نداشت و محال بود که دمپایی به من بخورد. سپس نوبت من بود که دمپایی را پرت کنم. می دانستم که پرت کردن دمپایی به سمت سر او بی فایده است چون او جاخالی خواهد داد. ولی اگر به سمت پای او پرت می کردم او می پرید. بنابراین دمپایی را به سمت کمر او پرت می کردم و او نمی توانست آنقدر بپرد که دمپایی از زیر پایش رد شود و در نهایت دمپایی با شدت به پای او برخورد می کرد. سپس طبق معمول من فرار می کردم و از یک جایی بالا می رفتم.

ما خاطرات زیادی از هم داریم و موقعی که به کانادا رفتم تا او را ببینیم, ماجراهای تعریف کردنی ما تمام نشدنی بود. او اکنون پزشک جراح است و یک دختر سه ساله دارد که من را به یاد کودکی های خودش می اندازد و به اندازه او یک دنده و لجباز است. هیچ کس بهتر از من قلق دختر او را نمی دانست و در یک هفته ای که در آنجا بودم چنان با من دوست شده بود که پدر و مادرش تعجب می کردند. یک ماه دیگر قرار است که دایییم پیش من بیاید تا با هم به ماهیگیری برویم. البته الآن دیگر دعوا نمی کنیم و فقط از خاطرات گذشته حرف می زنیم و حسرت آن روزهای شیرین کودکی را می خوریم.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

نامه فیش حقوقی 6 (آخرین قسمت!)

خدایا آخر من چطوری این داستان را در یک قسمت تمام کنم! مجبورم که خیلی خلاصه و تلگرافی بنویسم.
خلاصه اینکه من و حاج آقا رفتیم به محوطه کانتینر ولی رفته بودند. حاج آقا آدرس در دوبی خواست. من نداشتم. من را با ماشین خودش برگرداند به تهران. به یک اداره رفتیم یک آقایی تا من را دید رنگش پرید. جلوی حاج آقا گفت که من را نمیشناسد ولی وقتی رفت او از من سراغ اکبری را گرفت. من گفتم اکبری همان کسی است که نامه را دزدیه است. حاج آقا و دوستانش کلاش بودند. اکبری و دار و دسته اش هم قالتاق بودند. حاجی نامه را می خواست و اکبری پول را می خواست.

من را انداختند زندان. یکی من را یواشکی از زندان فراری داد و سوار یک ماشین کرد. راننده ماشین مدیر عامل شرکت قبلی بود که مرده بود. گفت جان خودش و من در خطر بود و مجبور شد وانمود کند که مرده است. گفتم توی آن نامه چه نوشته بود؟ تا آمد حرف بزند یک ماشین از روبرو محکم کوبید به ما. من از ماشین پیاده شدم و لنگان لنگان فرار کردم. ولی من را گرفتند و به یک ساختمان بردند. اکبری و دار و دسته اش بودند. اکبری گفت که من به آنها خیانت کرده و پنچ میلیون دلار را بالا کشیدم. من گفتم من هیچ چیزی نمی دانم. شک کردم که شاید من را با یک نفر که شبیه من است اشتباه گرفته اند. اکبری گفت پول را از حلقوم من می کشد بیرون.

یک چوب زدند توی سرم و من همه ماجرای بندر عباس را تعریف کردم. اکبری گفت باید بریم دوبی و پیدایشان کنیم. رفتیم بندر عباس. نصف شب با لنج رفتیم دوبی. می گفت پول پیش آنها است. یکی از نوچه های اکبری گفت می داند پاتوقشان کجا است. رفتیم به یک ساختمان تو میدان ناصر. یک مرد لاغر را کتک زندند و جایشان را لو داد. من را با مرد لاغر در آن ساختمان زندانی کردند و رفتند. یکی از نوچه هایش پیش ما ماند. چند ساعت بعد نوچه گفت که دوست دختر من را با چند نفر دیگر را گرفتند. آنها می گفتند که پول پیش من است و اگر پول را ندهم دوست دخترم را می کشند.

من حدس زدم پول پیش حاج آقا است. گفتم من را به ایران برگردانند تا پول را پس بگیرم. من را با لنج برگرداندند به بندر عباس. یک هفته مهلت دادند. در اطاق مسافرخانه یک نفر را دیدم که کاملا شبیه خودم بود. ادعا می کرد که ناخودآگاه و کالبد اختری من است. همه چیز را می دانست و می گفت که می داند پول کجا است. ترسیدم ولی مجبور بودم به او اعتماد کنم. اصلا شبیه روح نبود و کاملا مادی بود. گفت می تواند دوست دخترم را آزاد کند ولی باید با هم هماهنگ شود. ما دو روز در آن مسافرخانه تمرین کردیم و بالاخره توانستیم با چسباندن کف دستهایمان با یکدیگر تلفیق شویم. من توانستم در دو جا باشم و به خودم نگاه کنم. ناخودآگاه هم در درونم بود.

کالبد اختری راحت بود و قابلیتهای زیادی داشت. زورش خیلی زیاد بود و هیچ دردی احساس نمی کردم. من به تهران رفتم و همزمان با کالبد اختری به دوبی رفتم. ناخودآگاهم به من یاد داد که چگونه کالبد اختری را هدایت کند و به مکانهای مختلف بفرستم. خلاصه اینکه در یک درگیری تن به تن دوست دخترم را آزاد کردم و نامه را از اکبری گفتم. نامه را به تهران آوردم و به پیش حاج آقا رفتم. او خواست من را دستگیر کند ولی من گفتم که نامه پیش من است و در قبال پول نامه را به او می دهم. ما قرار گذاشتیم که در پارکینگ عمومی نامه را در قبال پول به او بدهم. در پارکینگ من و حاج آقا از ماشین خودمان پیاده شدم و من نامه را به حاج آقا دادم. حاج آقا قرار بود که به من پول بدهد ولی هفت تیرش را در آورد و به طرف من شلیک کرد. من درحالی که مغزم متلاشی شده بود به زمین افتادم و مردم.

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد!


۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

نامه آخرین فیش حقوقی 5

وقتی وارد آن آپارتمان شدم حالت تدافعی داشتم. قبل از هر چیز می خواستم بدانم که دوست دخترم در آن خانه ای که دو مرد غریبه در آن هستند چکار می کند و فقط سراغ دوست دخترم را می گرفتم. ولی بعد متوجه شدم که او در آن آپارتمان نیست و آن دو مرد نیز قصد ندارند که به من آسیبی برسانند. ولی عجیب آن بود که آنها از من درخواست می کردند که با آنها به بندر عباس بروم.

آنها برایم توضیح دادند که جان من در خطر است و باید هر چه زودتر از تهران خارج شوم. من از آنها سوال کردم که آیا این چیزی که شما می گویید به نامه و یا پنج میلیون دلار پول ربط دارد؟ ولی آنها به یکدیگر نگاهی از روی تعجب انداختد و یکی از آنها گفت نامه و پنچ میلیون دلار پول دیگر چیست؟ من ترجیح دادم که همه ماجرا را برای آنها شرح ندهم و فقط بگویم که من در هفته های گذشته مشکلاتی را بابت یک نامه و ظاهرا مبلغ زیادی پول داشته ام که یکی از آنها ناپدید شدن دوست دخترم است. حالا هم می خواهم بدانم او کجا است و او را به خانه اش برگردانم.

یکی از مردها که قد بلند و چهارشانه بود گفت که جای دوست دخترت امن است و مشکلی ندارد ولی جان تو در خطر است و این مسئله هم هیچ ربطی به نامه و یا پول ندارد. من گفتم آخر برای چه؟ اصلا شما کی هستید؟ او نگاهی به دوستش انداخت و به من گفت که واقعیتش من نمی دانم که برای چه به دنبال تو هستند ولی به ما دستور داده اند که تو را از شهر خارج کنیم. ما افرادی هستیم که می خواهیم یک باند بین المللی را متلاشی کنیم.

آن دو نفر از اینکه می دیدند من از هیچ چیز خبر ندارم کمی متعجب و مشکوک شده بودند ولی از حرفهایی که آنها زدند اینطور فهمیدم که آن باندی که قصد نابود کردنش را دارند کارشان مبادلات بین المللی یک چیزهایی است که از کشورهای اروپایی و آسیایی جمع می کنند و بعد از بردنشان به کشورهای عربی آنها را به قیمت های بسیار گزاف می فروشند. سپس پیش خودم فکر کردم که لابد آن نامه محل پول هایی است که از این تجارت کسب کرده اند و در یک جایی مخفی شده است و برای همین همه به دنبال آن هستند. ولی هر چه فکر کردم متوجه نشدم که همه این قضایا چه ربطی به من و دوست دخترم دارد و مهم تر اینکه چرا مدیر عامل شرکت قبلی من از خواندن آن عصبانی شده بود من را اخراج کرده بود. بهرحال من نه نامه را در اختیار داشتم و نه چشمم به هیچ پولی خورده بود و حتی نمی دانستم که در آن نامه چه چیزی نوشته شده است.

در آن لحظه پیدا کردن دوست دخترم برای من از هر چیزی مهم تر بود ولی نمی توانستم به آن دو مرد اعتماد کنم. برای همین به آنها گفتم که از کجا باید بدانم که دوست دخترم در بندر عباس است و شما دروغ نمی گویید. آنها نامه ای را به من نشان دادند و من دست خط و امضای دوست دخترم را شناختم. او در آن نامه از من خواهش کرده بود که هر چه زودتر با آن دو مرد به بندر عباس بروم و فول داده بود که همه چیز را برای من تعریف خواهد کرد. با پیدا کردن دوست دخترم هم خیالم از بابت او راحت می شد و هم اینکه او می توانست به من بگوید که در آن نامه چه چیزی نوشته شده بود و همه این کارها برای چیست.

من می خواستم به خانه برگردم تا وسایلم را بردارم ولی آنها اجازه ندادند و گفتند که برای این کارها وقت نیست و در ضمن برگشتن به آن خانه نیز خطرناک است. بنابراین من با همان لباس کار سوار ماشین شدم و به همراه آنها به سمت بندر عباس حرکت کردیم. پیش خودم گفتم که فوقش فردا زنگ می زنم به سر کار و به آنها اطلاع می دهم که نمی توانم بیاید و پس فردا هم خودم اتوبوس می گیرم و بر می گردم. آن دو نفر در طول راه بسیار ساکت بودند و به هیچ کدام از سوالات من جواب نمی دادند. من وقت بسیاری داشتم که به این رویدادها فکر کنم و تنها فکری که به نظرم منطقی می رسید اصلا برایم خوش آیند نبود و آنهم این فکر بود که دوست دخترم یکی از اعضای باند آنها است و من را هم وارد این بازی کرده است.

تصمیم گرفتم که اگر متوجه این مسئله شدم بلافاصله برگردم و مسئله را به پلیس گزارش دهم. اگر هم که او بی گناه بوده باشد با من به تهران باز می گردد و به پیش خانواده اش می رود. من در عقب ماشین خوابم برد و وقتی که بیدار شدم هوا روشن شده بود و ما در شهر بندر عباس بودیم. ما از شهر خارج شدیم و پس از یک ساعت رانندگی وارد یک محوطه بزرگی شدیم که ظاهرا کانتینرهای خالی را در آن نگهداری می کردند. در انتهای محوطه در مقابل یک کانکس توقف کردیم و دو مرد و یک زن که محلی بودند به استقبال ما آمدند و ما وارد کانکس شدیم.

من سراغ دوست دخترم را گرفتم ولی هر دفعه آنها جواب سربالا به سوال من می دادند و می گفتند که حالا خستگیت را در کن به موقع او را می بینی. دوباره کمی شک کردم و گفتم که حتما همین الآن باید به من بگویید که او کجا است. آن مرد قد بلند که من را از تهران به آنجا آورده بود گفت راستش او در دوبی است و ما امشب به دوبی می رویم. گفتم چی؟ دوبی؟ اول اینکه من پاسپورتم را نیاورده ام و دوم اینکه چرا از اول به من نگفتید که او دوبی است؟ او گفت که اگر به تو می گفتیم با ما نمی آمدی. گفتم چرا نمی آمدم؟ از همان جا سوار هواپیما می شدم و می رفتم دوبی. او نگاهی به اطرافیانش کرد, لبخندی زد و گفت چرا متوجه نیستی؟ تو تحت نظر هستی و ممنوع الخروجی. فکر کردی به همین راحتی اجازه می دهند که تو از کشور خارج شوی؟

من تقریبا از کوره در رفتم و سر آنها داد کشیدم و گفتم اصلا این مسخره بازی ها چه معنی دارد؟ چرا من را فریب دادید و به اینجا آوردید. آنها سعی کردند که من را آرام کنند و هر کدامشان توضیح می دادند که سعی دارند به من کمک کنند. من گفتم که می خواهم با دوست دخترم تلفنی صحبت کنم در غیر اینصورت من همین الآن به تهران بر می گردم. آنها گفتند که امکان صحبت تلفنی وجود ندارد ولی نامه دیگری را به من نشان دادند که به دست خط و امضای دوست دخترم بود. او در آن نامه از من معذرت خواهی کرده بود و گفته بود که حتما باید همراه آنها و با لنج به دوبی بروم و قول داده بود که همه چیز را برای من خواهد گفت.

با خواندن آن نامه زنگ خطری در مغز من به صدا درآمد و پیش خودم گفتم که من باید در اولین فرصت از دست آنها فرار کنم و به تهران برگردم. دیگر حتی به نامه دوست دخترم هم اعتماد نداشتم ولی تصمیم گرفتم که خودم را خونسرد نشان بدهم تا فرصتی برای فرار پیدا کنم. بنابراین به آنها گفتم حالا فرض کنید که من بدون پاسپورت و با لنج به همراه شما به دوبی بیایم. می دانید اگر من را بدون پاسپورت در دوبی بگیرند چند سال به زندان می اندازند؟ در ضمن چگونه باید از دوبی خارج شوم؟ باز هم با لنج؟

مرد قد بلند گفت که همه چیز هماهنگ شده است و هیچ نیازی نیست که نگران باشی. به محض اینکه به دوبی برسیم دوست دخترت را خواهی دید و او همه ماجرا را برایت تعریف خواهد کرد. در ضمن ما افرادی در گارد ساحلی دوبی داریم که از قبل با آنها هماهنگ کرده ایم. من به ظاهر حرف آنها را قبول کردم و گفتم که با آنها به دوبی می روم. ما نهار را بر روی سفره ای که وسط کانکس پهن کردند خوردیم و بعد از نهار من به کانکس دیگری که دستشویی بود رفتم و از پشت آن یواشکی فرار کردم و خودم را به جاده رساندم.

سپس یک کامیون توقف کرد و من را با خودش به شهر بندر عباس برد. خیلی خوشحال بودم و اصلا فکر نمی کردم که بشود به این راحتی از دست آنها فرار کرد. مستقیما به ترمینال مسافربری رفتم و یک بلیط برای ساعت شش بعدازظهر برای تهران خریدم. پیش خودم گفتم اصلا گور پدر آن نامه و دوست دخترم. اصلا به من چه که زندگی خودم را به خاطر این چیزها خراب کنم. همین جوری هم کلی از کار و زندگیم عقب مانده بودم. من حدود دو ساعت در اطراف ترمینال پرسه زدم تا اینکه نزدیک ساعت شش سوار اتوبوس شدم. کم کم تمام مسافران دیگر هم آمدند و بارهایشان را در کنار اتوبوس قرار دادند. دیگر آماده رفتن بودیم که دیدم یک نفر به شیشه پنجره ای که کنار من بود می زند.

وقتی نگاه کردم با کمال تعجب دیدم که حاج آقا در کنار اتوبوس ایستاده است و اشاره می کند که از آن پیاده شوم. وقتی پیاده شدم گفتم سلام علیکم حاج آقا شما اینجا چکار می کنید؟ گفت علیکم السلام, من همه جا هستم تو بگو که اینجا چکار می کنی؟ من تمام ماجرا را برای حاجی آقا تعریف کردم و گفتم که آنها می خواستند من را به هوای دوست دخترم از مرز خارج کنند. او از من پرسید که آیا جای آنها را بخاطر دارم و من گفتم که سعی خودم را می کنم که دوباره آن محوطه را پیدا کنم.

من خیالم راحت بود که حاج آقا به هرحال پلیس است و در اداره ای کار می کند که با اداره آگاهی در تماس است بنابراین برای من بسیار امن تر از کسانی بود که اصلا نمی شناختم و نمی دانستم که آیا حرفهایی که می گویند راست است یا دروغ. ولی بعدها فهمیدم که این قضیه پیچیده تر از آن چیزی است که من فکر می کردم و این نامه اصلا مربوط به آن چیزی نیست که حدس زده بودم...


۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

نامه فیش حقوقی 4

بعد از دو هفته که از آن ماجراها گذشت من فکر کردم که دیگر کسی کاری به کار من ندارد. چون نه آن نامه مشکوک پیش من بود و نه من از علت این ماجراها خبر داشتم. پدر و مادر دوست دخترم هم شکایت خود را از من پس گرفته بودند چون قانع شده بودند که من در ناپدید شدن دخترشان دست نداشته ام. البته من ماجرای نامه را برای آنها تعریف نکردم چون خودم هم از آن سر در نمی آوردم و پی بردن آنها به این موضوع فقط شک آنها را نسبت به من زیاد می کرد.

تا اینکه یک شب وقتی خسته و کوفته از سر کار به خانه بر می گشتم, یک ماشین پژوی خاکستری جلوی پای من توقف کرد و دو نفر آدم گردن کلفت من را به زور داخل ماشین کردند و با خودشان بردند. معمولا وقتی که می خواهند کسی را بدزدند یک پارچه روی چشمش می بندند که نتواند جایی را ببیند ولی در مورد من یکی از آنها پشت گردم را گرفت و سرم را به جلو و رو زانوانم نگه داشت که نتوانم جایی را ببینم. من زیاد به خودم زحمت ندادم که از آنها سوال کنم من را به کجا می برند چون می دانستم که جوابی نخواهم شنید. بعد از مدتی متوجه شدم که درب یک پارکینگ باز شد و ما داخل پارکینگ شدیم.

سپس من را وارد یک ساختمان کردند و به درون یک اطاقی بردند که یک میز و صندلی در وسط آن بود. من روی صندلی نشستم و آنها اطاق را ترک کردند. بعد از یک مدت یک نفر وارد اطاق شد. با اینکه اطاق نسبتا تاریک بود او یک عینک آفتابی به چشمش زده بود تا قیافه اش ترسناک تر شود. او با من دست داد و گفت به به آرش خان. حاجی حاجی مکه. فکر نمی کردی پیدات کنم نه؟ من با تعجب به چهره اش دقت کردم و گفتم من شما را می شناسم؟ او عینک آفتابی اش را در آورد و گفت منم اکبری! نکنه فراموشی گرفتی!

من هر چقدر سعی کردم نتوانستم چیزی از او به خاطر بیاورم. من فقط یک اکبری در طول عمرم می شناختم که او هم آبدارچی شرکت دوستم بود و هیچ تناسب و یا ارتباطی با این اکبری لندهوری که می دیدم نداشت. حالا شناختن اکبری هم زیاد مهم نبود. مهم چیزی بود که او از من می خواست و من هیچ خبری از آن نداشتم. اول فکر کردم که او هم به دنبال نامه می گردد و هر وقت که سوال می کرد کجا است من هم می گفتم که دو نفر آدم از خدا بی خبر آمدند و آن را از خانه من دزدیدند و من نمی دانم کجا است. ولی او گفت که یکی از آن از خدا بی خبر ها خودش بوده است و منظورش هم نامه نیست بلکه پنج میلیون دلار پول نقد است!

اگر من واقعا می دانستم که آن چیزی که آنها به دنبالش هستند کجا است حتما در همان ساعت اول به آنها می گفتم تا یک هفته شکنجه نشوم ولی من از این جریانات هیچ اطلاعی نداشتم و نمی دانستم که اصلا آن مرد من را از کجا می شناسد و از جان من چه می خواهد. تنها چیزی که به مغزم می رسید و مدام به آنها می گفتم این بود که آنها من را با یک نفر دیگر اشتباه گرفته اند. من در تمام عمرم یا درس می خوانده ام و یا به سر کار می رفتم و حتی رنگ پنج میلیون تومان پول نقد را هم ندیده بودم چه برسد به پنج میلیون دلار.

آنها به هر قیمتی که شده می خواستند از من حرف بکشند ولی من چیزی برای گفتن نداشتم. چند بار به ذهنم رسید که یک آدرس الکی به آنها بدهم تا لااقل برای چند ساعت من را راحت بگذارند ولی وقتی از من پرسیدند که آیا آدرس درست است یا نه ترسیدم و گفتم که نه آدرس الکی است و فقط خواستم که من را نزنید. روز اول فکر می کردم که حتما خواهم مرد ولی در روزهای بعدی فهمیدم که توان و ظرفیتم به مراتب بیشتر از آن چیزی است که فکر می کردم. البته صورتم آبلمبو شده بود و از درد نمی توانستم بدنم را تکان دهم. ولی دیگر کتک زدن آنها نمی توانست چیزی بر درد من اضافه کند و من نسبت به آن بی تفاوت شده بودم.

بالاخره بعد از یک هفته من را در نزدیکی یک بیمارستان از ماشین انداختند بیرون. ظاهرا به من احتیاج داشتند و نمی خواستند که در وسط بیابان تلف شوم. دیگر به یاد نمی آورم که چگونه به تخت بیمارستان منتقل شدم و مورد عمل جراحی قرار گرفتم. البته آن فردی که من را پیدا کرده بود هزینه های من را قبول کرد اگرنه بیمارستان نمی خواست من را بپذیرد و می گفتند که اول باید پولش را بپردازید تا بعد اجازه دهند من را به اطاق عمل ببرند. وقتی به هوش آمدم آن مرد که خودش را صابر می نامید به ملاقاتم آمد و تعریف کرد که چگونه من را در پیاده رو پیدا کرده و به بیمارستان آورده است. او می گفت که احتمالا یک ماشین با سرعت به من کوبیده است و من را به پیاده رو پرت کرده است. اگرچه دکترها کمی به کوبیدن ماشین به من مشکوک بودند ولی من هم ترجیح دادم که حرفی از واقعیت ماجرا نزنم. من به شرکت و بستگانم اطلاع دادم که تصادف کردم و در بیمارستان هستم.

متاسفانه بین بستری بودن و ناپدید شدن من یک هفته فاصله بود و من نمی توانستم به کسی توضیح دهم که چه اتفاقی برای من افتاده است. در ضمن می دانستم که دیر یا زود دوباره سر و کله آنها و یا افراد حاج آقا پیدا خواهد شد. همین اتفاق هم قبل از ترخیص من افتاد و یک روز حاج آقا به دیدار من آمد. من ماجرا را برای او تعریف کردم و گفتم که آنهایی که نامه را دزدیده بودند حالا می خواستند بدانند که من پنج میلیون دلار را کجا قایم کرده انم. نگاه های حاج آقا طوری بود که من را می ترساند و می دانستم که او هم نقشه ای برای من دارد. من نمی توانستم به کسی در این موارد اعتماد کنم.

بعد از اینکه از بیمارستان آمدم بیرون از بستگانم پول غرض کردم و کمی هم از شرکت وام گرفتم تا بتوانم پول صابر را پرداخت کنم. آدرس و تلفن او را از بیمارستان گرفته بودم ولی تلفن او اصلا جواب نمی داد. سپس به آدرس منزلش مراجعه کردم ولی یک خانم مسنی گفت که آنها چنین شخصی را نمی شناسند. برایم بی مفهوم بود که یک نفر تمام مخارج بیمارستان من را بپردازد و سپس آدرس و تلفن جعلی بدهد. با این حال من فکر کردم که شاید او از ترس پلیس این کار را کرده است و خودش بعدا با من تماس خواهد گرفت. این احتمال را هم می دادم که صابر از همدستان اکبری بوده است و می خواستند بلایی را که بر سر من آورده اند جبران کنند. ولی هیچ کدام از این حدس ها درست نبود و من بعد ها صابر را در جایی دیگر ملاقات کردم.

بعد از اینکه چند روز گذشت و من کمی حالم بهتر شد از اداره آگاهی به سراغم آمدند. آنها گفتند که باید برای چهره نگاری با آنها به اداره بروم. من با همان وضعیتم با آنها به اداره آگاهی رفتم و دیدم که حاج آقا هم آنجا است. او گفت که می خواهد من چهره آن فردی که خودش را اکبری معرفی کرده بود شناسایی کنم. بعد از چند ساعت بالا و پایین کردن اعضای مختلف صورت بالاخره یک چهره ای شبیه به اکبری بوجود آمد. مسئول چهره نگاری حاج آقا را صدا کرد و او به همراه یک نفر دیگر وارد اطاق شدند. وقتی که حاج آقا عکس را دید رنگش پرید و به همراهش گفت که آن فرد را می شناسد. سپس یکی از سربازان را صدا کرد و گفت که من را به منزل برساند. قبل از اینکه از اطاق خارج شوم شنیدم که حاج آقا به همراهش گفت که فقط آن نامه برای من مهم است نه چیز دیگری.

بنابراین من متوجه شدم که اهمیت نامه هم چیزی کمتر از پنج میلیون دلار نیست ولی اصلا متوجه نمی شدم که تمامی این قضایا چه ارتباطی به من دارد. من چند روزی را در خانه استراحت کردم و دوباره به سر کارم برگشتم. همه همکارانم ماجرای تصادف کردنم را می پرسیدند و من هم یک چیزی از خودم در آورده بودم و به آنها می گفتم که چطور یک ماشین به من زد و من را در پیاده رو پرت کرد. حدود دو هفته بعد دوباره یک اتفاق دیگری برایم افتاد که زندگی عادی من را تغییر داد. وقتی که یک روز داشتم به خانه برمی گشتم و طبق معمول در کنار خیابان منتظر تاکسی بودم یک ماشین پژو دویست و شش جلوی پایم توقف کرد و دیدم که راننده اش یک دختر است. او اشاره می کرد که زودتر سوار شوم ولی من نمی خواستم این کار را بکنم و قصد داشتم که از راه پیاده رو بدوم و فرار کنم.

ولی او فریاد زد و نام دوست دخترم را آورد و گفت که او می خواهد من را ببیند. سپس خم شد و در را برایم باز کرد. من هم که می خواستم بدانم دوست دخترم کجا است سوار ماشین شدم. او با سرعت به راه افتاد و گفت که دوست دخترم او را فرستاده است که من را به پیش او ببرد. وقتی من می خواستم از او سوالات بیشمارم را بپرسم او به آینه عقب نگاه کرد و گفت که یک ماشین دارد ما را تعقیب می کند. من به پشت سرم نگاه کردم و از بین ماشینهایی که دیدم پژوی خاکستری رنگ و سرنشینهای آن را شناختم. از آنجایی که خاطره چندان خوشی از آنها نداشتم به آن دختر اصرار کردم که سریعتر برود و هر طوری شده از دست آنها فرار کند.

ما وارد اتوبان شدیم و او با سرعت از بین ماشینها ویراژ می داد و میرفت. آن پژوی خاکستری هم با کمی فاصله ما را تعقیب می کرد. ما از اتوبان مدرس وارد اتوبان صدر شدیم و کمی جلوتر به ترافیک سنگین برخوردیم. هوا دیگر نسبتا تاریک شده بود. وقتی که ما در ترافیک ایستادیم آن دختر کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد و به من هم گفت که پیاده شوم. ما ماشین را در وسط اتوبان رها کردیم و از پله های یک کوچه باریک به سرعت بالا رفتیم. من هنوز بدنم درد می کرد و نمی توانستم به سرعت بدوم ولی او دست من را گرفته بود و می کشید. بعد از مدتی پیاده روی ما به یک تاکسی سرویس رسیدیم و یک ماشین گرفتیم. او به راننده گفت که به یک آدرس در خیابان نواب برود. من که در جلو نشسته بودم هر چند وقت یک بار بر می گشتم و می خواستم سوال کنم که این کارها برای چیست و من را به کجا می برد و یا اینکه چرا دوست دخترم گم شده است ولی او هر بار با دست به راننده اشاره می کرد و می گفت که چیزی نگویم.

بالاخره ما به یک خانه در خیابان نواب رسیدیم . او زنگ در را چند بار زد و در باز شد. آن دختر گفت که باید برود ماشینش را برگرداند و از من خواست که به طبقه سوم آپارتمان بروم. من به نظرم منطقی رسید و قبول کردم و انتظار داشتم که دوست دخترم در آن خانه باشد. موقعی که از پله ها بالا می رفتم سوالاتی را در ذهنم مطرح می کردم که باید از دوست دخترم می پرسیدم و می بایست می دانستم که این کارها برای چه بوده است و برای چه ناپدید شده است. وقتی وارد ساختمان شدم دو مرد را دیدم که من را به داخل آپارتمان هدایت کردند. من از آنها سوال کردم که دوست دخترم کجا است ولی یکی از آنها به من گفت که خیلی خوب شد آمدی چون ما باید تا دو ساعت دیگر راه بیفتیم. من گفتم راه بیفتیم؟ به کجا؟ آن مرد جواب داد بندر عباس!

سپس آن دو مرد چیزهایی را برای من تعریف کردند که من تازه فهمیدم جریان آن نامه و پنج میلیون دلار پول چیست....