۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

شهرام امیری

راستش خدا میداند که واقعیت قضیه از چه قرار است ولی با چیزهایی که من تا به حال شنیده ام تحلیل من از قضیه آقای شهرام امیری به قرار زیر است:
آقای شهرام خان مثل بقیه استادهای بدبخت و بیچاره ایران همیشه هشتش گروی نهش بوده است. ایشان عاشق علم و تکنولوژی بوده است و از هر فرصتی استفاده می کرده است که در اینترنت بچرخد و مقالات علمی منتشر شده در آنجا را مطالعه کند. ایشان یک آشنایی در انرژی اتمی پیدا کرد و از ایشان خواهش کرد که یک کاری هم به ایشان بدهند. چون ایشان شنیده بود که انرژی اتمی خیلی خوب پول می دهد. خلاصه آن آشنا هم گفته بود که کی به کیه ما که به دختر سیزده ساله پروژه دادیم خوب به تو هم می دهیم که یک پولی هم گیر تو بیاید. خلاصه شهرام خان هم که عاشق زن و پسرش بود در فکر ایجاد یک آینده خوب برای فرزندش بود با انرژی اتمی قرارداد می بندد و شبها نیز تا دیروقت اضافه کاری و تحقیق می کند. 
ولی مگر پول بی صاحب شده به این سادگی ها در میامد؟ هر دفعه آن آشنا به ایشان غر میزد که بابا من قرارداد دانشمند هسته ای با تو بستم این مزخرفاتی که تو تحویل میدی را که نمی شود به آنها قالب کرد! یک مقالاتی بده که لااقل بشه برایش تره خرد کرد! شهرام خان هم اصلا از هسته سر در نمی یاورد و از طرف دیگر منابع اطلاعاتی او هم بسیار محدود بود و به جایی دسترسی نداشت. تا اینکه قرار شد ایشان به مکه برود و حاج آقا شود.
یک روز نشست و با زنش مشورت کرد و گفت که من می خواهم یک کاری کنم که از این زندگی نکبت بار خلاص بشیم. زنش گفت چکار می خواهی بکنی؟ شهرام گفت که من تمام مدارکم و قراردادی را که بعنوان دانشمند هسته ای دارم را ترجمه می کنم و در عربستان به سفارت امریکا می روم و می گویم که اگر زندگی من را تامین کنید من هم اسرار هسته ای را به شما می گویم. زنش هم بعد از کمی بالا و پایین بالاخره قبول کرد.
شهرام جان  طبق نقشه قبلی بعد از اینکه به عربستان مشرف شد به سفارت امریکا رفت و گفت که چه نشسته اید که من دانشمند هسته ای هستم و اطلاعات مفیدی دارم. می گویید نه؟ این هم قرارداد من این هم مدارک من. اولش زیاد شهرام را تحویلش نگرفتند و گفتند برو بابا حال داری! ولی بعد که با مقامات بالا تماس گرفتند گفتند که شهرام خان حالا این اطلاعاتی که داری چی هست؟ شهرام گفت ا ؟ زرنگید؟ می خواهید اطلاعات را از من بگیزید و بعد یک اردنگی بزنید در کون من و بگویید هری؟؟؟ من خودم ختم روزگارم. برای اینکه حرف بزنم باید اول من را ببرید به امریکا تا شرایط بعدی را بهتون بگم.
دوباره سفیر به رئیسش زنگ میزنه و میگه قربان این یارو از اون عشق امریکاییها است و میگه تا نروم امریکا لام تا کام حرف نمی زنم. رئیس میگه باشه صبر کن ما یه بررسی بکنیم و فردا خبرش را بهتون میدیم. خلاصه شهرام جان فردا دوباره میره سفارت امریکا و بهش میگن که سگ خور. به درک. ما که آرش را بردیم امریکا تو هم روش! دیگه بدتر از اون که نیستی که!
خلاصه آقا را توی سفارت نگه میدارند و بهش می گویند که اگر می خواهی ببریمت امریکا باید در سفارت بمانی چون اگر پلیس در خارج از اینجا دستگیرت کنه و ویزایت تمام شده باشد یک راست برت میگرداند به بیت رهبری. شهرام هم میگه باشه شما من را ببرید امریکا هر کاری می کنم. خلاصه پس از چند ماه با هماهنگی سیا و سرویس اطلاعاتی عربستان مدارکی را برای شهرام تهیه می کنند که بتوانند او را سوار هواپیما کنند و به سمت امریکا بفرستند.
 آقا شهرام به این طریق وارد خاک امریکا می شود و اولش کف می کند. به خودش می گوید به به! وارد مهد تکنولوژی شدم و دیگر خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم. زن و بچه ام را هم بعدا می آورم و دیگر همه چیز ردیف است. خلاصه آقا شهرام چند ماه در امریکا ول می گردد و مفت و مجانی می خورد و می خوابد تا اینکه می آیند سراغش و می گویند خوب بنال چه اطلاعاتی می خواهی به ما بدهی؟ شهرام گفت ای بابا این جوری که نمیشه من حداقل پنج میلیون دلار پول می خوام و باید اقامت من اینجا درست بشه و زن و بچه ام را بیاورم و بعد به شما اطلاعات بدم.
از آن طرف به ولیه فقیه خبر می رسد که چه نشسته ای که دانشمند اتمی ما را دزدیدند. آقا گفت کی دزدید؟ چی شد؟ گفتند ای آقا دانشمند ما رفته بود مکه اطلاعاتش را حلال کند که توسط سرویسهای اطلاعاتی امریکا و عربستان ربودندش. آقا گفت یعنی چی؟ توی بوق و کرنا بزنید که آی مردم آی ملت ها بردند دزدیدند و از این حرف ها. حالا از کجا میدانید که کار سیا است؟ گفتند آخرین اخبار موثقی که به دست ما رسیده این است که آخرین بار دیده اند وارد سفارت امریکا شده و دیگر بیرون نیامده. خوب معلومه که اونها دزدیدنش!
آقا شهرام ما ویلان و سرگردان در دیار غربت برای خودش می چرخد و حال می کند تا اینکه بالاخره او را به سرویس امنیتی می برند و بازجویی می کنند. خلاصه پس از چانه زنی های بسیار سر پنج میلیون دلار به توافق می رسند و سیا می گوید به درک ما که 10 میلیون دلار به آرش دادیم که وبلاگ بزند و جوانان را اغفال کند این پنج میلیون دلار هم سگ خور! خلاصه پنج میلیون دلار را می ریزند توی حساب آقا شهرام در یکی از بانک های امریکایی و می گویند خوب حالا بیا حرف بزن. آقا شهرام هم که نخود در دهنش خیس نمی خورد هر چیزی را که از زمان تولدش به یاد می آورد بر روی دفتر خاطرات آنها بالا آورد. یعنی خداییش اگر من
هم چند میلیون می گرفتم سلولهای جنینی مغزم هم بکار می افتاد و از خودش خاطره تراوش می کرد.
سیا وقتی اسناد و نوشته های شهرام را دید فهمید که چه کلاه گشادی سرش رفته است و گفت همین مردیکه؟ همه ما را سر کار گذاشتی؟ پنج میلیون پول گرفتی که این مزخرفات را بنویسی؟ شهرام گفت خوب همین ها خیلی مهم است نگاه کن اینجا نوشتم که آقای فلانی گفت که به امید خدا بمب می سازیم و پرتش می کنیم طرف اسراییل.  یا اینجا به من گفتند که در مورد این مزخرفات تحقیق نکن یه تحقیقی بکن که ببینیم چطور غلظت این بی صاحب شده را ببریم بالا.
از آنجا که با او قرارداد بسته بودند و نمی توانستند پول را از او پس بگیرند(چون اینجا یک کشور دموکراتیک است!)  یک اردنگی زدند در باسنش و گفتند گورت را گم کن و دیگر این طرفها هم پیدایت نشود. شهرام گفت یعنی چی؟ من می خواهم زن و بچه ام را بیاورم! گفتند باید از طریق قانونی اقدام کنی و حداقل هفت سال هم طول می کشد که آنها را بیاوری.
شهرام جان که پول و پله دار شده بود گفت اشکالی ندارد وکیل می گیرم و کار آنها را زود درست می کنم. سپس او با خانواده اش تماس گرفت و به آنها گفت که همه چیز مرتب است و نگران نباشند. ولی چون با کارت زنگ میزد وزارت اطلاعات ایران که تلفن خانه اش را کنترل می کرد نتوانست رد او را پیدا کند! آقا شهرام هم که جو گیر شده بود و احساس قدرت می کرد یک دوربین دیجیتال خرید و یک کره زمین و کتابخانه هم گذاشت پشت سرش که خیلی روشن فکرانه به نظر برسد. سپس دگمه ضبط را زد و برای تمام دنیا و زن و بچه اش پیام داد که من اینجا خیلی خوب و خوشحالم و می خواهم درس بخوانم و از این حرفها. سپس ویدیو را در یوتیوب کپی کرد.
از آن طرف اهل بیت آقای رهبر دوان دوان وارد اطاقش شدند و گفتند که ای آقا چه نشسته اید که دانشمند اتمی ما سر مر گنده در امریکا است و دارد به ریش ما می خندد. آقا گفت یعنی چی؟ کجا است؟ گفتند آقا لپ تاپت را بیاور تا بهت نشانش دهیم. آقا پنجره صحبت نوریزاده  در تفسیر خبر را بست و رفت توی یوتیوب. آقا در دلش خدا را شکر می کرد که خودش مثل دیگران فیلتر ندارد و می تواند به یوتیوب برود. سپس وقتی حرفهای شهرام را شنید غش غش خندید. گفتند آقا چرا می خندی؟ گفت شما ها خیلی بچه اید من یک کاری می کنم که همین فردا همه صحبت های خودش را تکذیب کند و چهار دست و پا بیاید تهران. فقط از طرف زنش یک پیام کوتاه به او بدهید که اگر جان زن و بچه اش را دوست دارد مثل آدم هر کاری را که ما می گوییم انجام دهد. دیگران که از نبوغ و قدرت مدیریت و مملکت داری آقا حیرت زده شده بودند تعظیم کنان از اطاق ایشان رفتند بیرون و آقا دوباره صفحه نوریزاده را باز کرد.
چنین شد که آقا شهرام داستان ما بد جوری گرفتار شد و مجبور شد برای حفظ جان زن و بچه اش در شوی اعتراف تلویزیونی آقای ضرغامی شرکت کند و بگوید که من را دستگیر کردند و به امریکا بردند و از این حرف ها! مقام های امریکایی ماندند که چه بگویند چون آقا شهرام هنوز امریکا بود و آزاد بود که برود ولی در شوی تلویزیونی گفته بود که یکی بیاید من را آزاد کند و با خودش ببرد ایران! خلاصه بهش زنگ زدند و گفتند آخه مرد حسابی این مزخرفات دیگه چیه گفتی؟ خوب اگه میخوای بری ایران برو مگه ما جلوت رو گرفتیم؟ شهرام گفت ای آقا بدادم برسید ایرانیها بهم گفتند که اگر این چیزها را نگویم زن و بچه ام را می کشند! مجبور شدم هر چیزی را که آنها می گویند تکرار کنم.
خلاصه اینطوری شد که شهرام خان با سلام و صلوات به تهران برگشت ولی خوب آن پنج میلیون دلار هنوز توی حسابش هست. از متکی پرسیدند آیا از ایشان به عنوان قهرمان استقبال می شود گفت اول باید ببینیم توی این دو سال چکار کرده است بعد! حالا ایشان بد جوری گرفتار شده است. باید روزها و ماه ها و بلکه سالها به اداره اطلاعات برود و جواب پس بدهد. هیچوقت هم نمی گذارند که دستش به آن پنج میلیون دلار برسد و ممنوع الخروجش می کنند. بدرد امریکا هم دیگر نمی خورد! چند روز دیگر هم که آبها از آسیاب افتاد می اندازندش در هلفدونی که برای فروش اطلاعات سری آب خنک بنوشد.
خلاصه این هم از داستان قهرمان بخت برگشته ما.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر