۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

وقتی که انسان می میرد

راستی وقتی انسان می میرد چه اتفاقی می افتد؟ آیا شما واقعا به نکیر و مکیر اعتقاد دارید و فکر می کنید که به سراغ شما می آیند تا همان از راه نرسیده اعمال شما را حساب و کتاب کنند؟ اصلا آیا به آخرت اعتقاد دارید؟ و اگر چنین است کیفیت آن را چگونه تصور می کنید؟ بهشت و جهنم چگونه است؟

اگر دوست دارید نظرتان را برای من بنویسید و در نظرسنجی هم شرکت کنید.

نامه آخرین فیش حقوقی 3

راستش دیگر میخواهم برایتان بگویم که در نامه ای که در آخرین فیش حقوقی من بود چه چیزی نوشته شده است. ولی قبل از آن اجازه بدهید تا ادامه داستان را برایتان تعریف کنم اگرنه دقیقا متوجه نمی شوید که آنچه که درون نامه نوشته شده است چه معنایی می دهد.

من با ماموران آگاهی به کلاننتری رفتم. قصد نداشتم در مورد نامه هیچ حرفی را بزنم چون نه می دانستم که درون آن نامه چه نوشته شده است و نه آن نامه پیش من بود. بنابراین حرفهای من کاملا برای آنها بی معنی می شد و شک آنها را نسبت به من بیشتر می کرد. وقتی به کلانتری رسیدیم دیدم که پدر و مادر دوست دخترم هم از شهرستان به تهران آمده اند و در کلانتری نشسته اند. من با آنها صحبت کردم و گفتم که من از او هیچ خبری ندارم و موبایلم را به آنها نشان دادم که بارها و بارها در تاریخهای مختلف تماس گرفتم ولی زمان مکالمه صفر بود و نشان می داد که نتوانسته ام با او صحبت کنم. بالاخره مامور آگاهی و پدر و مادر دوست دخترم با توجه به شناختی که از من داشتند و می دانستند که من آدم آرام و بی آزاری هستم قانع شدند که مفقود شدن او کار من نیست و من هم نمی دانم که او کجا است.

من قصد داشتم بعد از اینکه به خانه رفتم هر جوری که شده دوست او را که زبان نروژی را می دانست پیدا کنم و از او بپرسم که موضوع از چه قرار است چون او حتما از این ماجرا خبر داشت و شاید می دانست که چه بلایی سر دوست دخترم آمده است. من هنوز در کلانتری بودم که یکی از ماموران آگاهی آمد و گفت که همین الآن از اداره کل گفتند که باید تو را برای بازجویی بیشتر به یک ساختمان دیگر بفرستیم. من گفتم آخر برای چه؟ من که برای جناب سروان توضیح دادم که چیزی نمی دانم. آن مامور آگاهی گفت که او هم چیزی نمی داند و آن جایی که باید من را ببرند ساختمانی است در خیابان فرشته که مربوط می شود به زنان خیابانی.

خلاصه به من دستبند زدند و من را به همراه یک سرباز و راننده به ساختمانی واقع در خیابان فرشته فرستادند. ما با ماشین وارد حیاط آن ساختمان شدیم. به نظر یک باغ مصادره ای می آمد که در وسط آن چند ساختمان قدیمی وجود داشت. من را به داخل ساختمان بردند و به یکی از اطاقها وارد کردند. یکی از آقایانی که آنجا کار می کرد و منتظر ما بود جلو آمد و آن سرباز را دعوا کرد که برای چه به من دستبند زده اند. او گفت که دستان من را باز کنند و برایم چای بیاورند. آن سرباز را هم مرخص کرد که برود.

من سوال کردم که برای چه من را به اینجا آورده اند ولی او جوابی نمی داد و می گفت که الان حاج آقا کارش تمام می شود و با تو صحبت می کند. من دوباره گفتم که دوست من مهندس کامپیوتر بود و هیچ ربطی به زنان خیابانی نداشت. او گفت که می داند و موضوع چیز دیگری است. خلاصه بعد از حدود یک ساعت ظاهرا حاج آقا سرش خلوت شد و به من گفتند که به درون اطاق او بروم. یک اطاق بزرگ بود که یک میز بزرگ کنفرانس هم در وسط آن قرار داشت. من داخل اطاق شدم و گفتم سلام علیکم حاج آقا. حاج آقا یک آخوند نسبتا فربه و ظاهرا خوش اخلاقی بود که موقع مطالعه مجبور بود از یک عینک ته استکانی استفاده کند.

او از جای خود برخواست و با من دست داد و گفت و علیکم السلام برادر من. پس آرش تو هستی. گفتم بله حاج آقا البته اگر قابل بدانید! گفت احسنت احسنت. بنشین جانم. من بر روی یک صندلی نشستم و حاج آقا هم بر روی صندلی خود نشست و شروع کرد به خواندن یک پرونده و هی می گفت عجب عجب! حاج آقا پس از یک مدت عینک را از چشمانش در آورد و بر روی پرونده گذاشت و گفت جناب آرش خان گل شما یک نامه دریافت کرده اید که اگر لطف کنید به همراه برادران برویم به خانه شما تا آن را به من بدهی.

من چهار ستون بدنم لرزید چون اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشتم برای همین با لرزش صدا گفتم کدام نامه حاج آقا؟ حاج آقا خنده ای کرد و گفت ای ای خودت خوب می دانی که کدام نامه را می گویم عزیز جانم. من فهمیدم که حاشا کردن فایده ای را ندارد و می دانستم که آن نامه هرچیزی که هست مربوط به آنها می شود برای همین تصمیم گرفتم که واقعیت را بگویم و گفتم ولی آن نامه پیش من نیست حاج آقا. حاج آقا لبخند از صورتش محو شد و ناگهان با دستش محکم کوبید روی میز طوری که من نیم متر از جایم پریدم. سپس با صدای بلند گفت ببین بچه ... یا همین الآن میریم خونه شما و آن نامه را می گیرم و یا اینکه همین جا برادران ترتیب تو را می دهند.

من که زبانم از ترس بند آمده بودم با التماس گفتم به خدا حاج آقا پیش من نیست آقا راست میگم به خدا. حاج آقا از روی صندلی بلند شد و به کنار من آمد. سپس دوباره لبخند زد و خیلی آرام گفت خوب کجا است؟ گفتم نمی دانم حاج آقا دو نفر آدم گردن کلفت آمدند به خانه من و آن را با خودشان بردند. به خدا راست میگویم حاج آقا حتی پلیس هم آمد. ابراهیم آقا هم شاهد بود.

حاج آقا اخم هایش را گره کرد و در حالی که فکر می کرد گفت دو نفر آن را از خانه تو دزدیدند؟ مگر چه کسانی از آن نامه خبر داشت. گفتم فقط دوست دخترم که ناپدید شده و مدیر عامل شرکت قبلی که او هم فوت کرده. من فقط می خواستم ببینم در آن نامه چه چیزی نوشته شده است ولی هیچ کس به من حرفی نزد و حتی هنوز هم نمی دانم آن نامه چه بود. حاج آقا گفت که دیگر کاری با من ندارد ولی فعلا از شهر خارج نشوم و در دسترس باشم. سپس یکی از همکارانش را صدا کرد تا من را به خانه ببرد و ابراهیم آقا را هم برای چهره نگاری به اداره آگاهی ببرد تا بفهمند که چه کسانی آن نامه را دزدیده اند.

چند روز از این ماجرا گذشت و من به سر کار جدیدم می رفتم. دیگر نه خبری از کلانتری شد و نه از دار و دسته حاج آقا تا اینکه حدود پانزده روز بعد اتفاق دیگری افتاد و من تازه فهمیدم که آن نامه چیست و چرا اینقدر برای آنها اهمیت دارد...

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

نامه آخرین فیش حقوقی 2

بعد از اینکه من از کار قبلی اخراج شدم به یک شرکت دیگر رفتم و کارم هم در آنجا خیلی سنگین بود. روزها به سر کار می رفتم و شبها خسته به خانه برمی گشتم. دیگر تقریبا آن نامه مشکوک را از یاد برده بودم تا اینکه یک روز یک اتفاق عجیبی افتاد.

وقتی به خانه برگشتم دیدم که همه همسایه ها در جلوی آپارتمان من جمع شده اند و درب آپارتمان من هم باز است. قفل در شکسته شده بود و ابراهیم آقا هم در کنار در نشسته بود و یکی از همسایه ها آب قند به او می داد. دو نفر هم از اداره آگاهی آمده بودند و در بیرون از آپارتمان منتظر بودند که من به خانه برگردم. وقتی من رسیدم در همان لحظه اول فهمیدم که دزد به خانه من آمده است. وقتی ماجرا را پرسیدم گفتند که ابراهیم آقا دو نفر را دیده است که از خانه تو آمده اند بیرون.

من به همراه ماموران آگاهی وارد خانه شدم و دیدم که تمام وسایل من به هم ریخته است. لباسها را از کمد در آورده بودند و رخت خواب هم در وسط اطاق پخش شده بود. تمام کاغذها و مدارکم هم از درون کشوها بیرون آورده شده بود و بر روی زمین بود. در نگاه اول متوجه شدم که دزدها با خودشان هیچ چیزی را نبرده بودند و حتی یک بسته پولی را هم که در گوشه ای پنهان کرده بودم دبدم که در گوشه ای از اطاق افتاده است.

پولها را برداشتم و درون کشو گذاشتم چون می دانستم که ماموران آگاهی هم بدشان نمی آید که یک ناخنکی به آن بزنند. بعد از اینکه مدتی به اینطرف و آن طرف رفتیم من گفتم که ظاهرا آن دزدها هیچ چیزی را با خودشان نبردند. ماموران تعجب کرده بودند و سوالهای مختلفی از من می کردند که آیا هیچ دشمنی دارم و یا اینکه آیا تازگیها با کسی دعوا کرده ام. جواب من منفی بود و خودم هم اصلا نمی فهمیدم که چرا یک نفر بخواهد بدون اینکه چیزی را بدزدد تمام وسایلم را زیر و رو کند.

ابراهیم آقا هم وارد خانه شده بود و می گفت که دو نفر را دیده است که از خانه من بیرون آمده اند و هیکلشان هم مثل گوریل بوده است. وقتی که او از آنها سوال کرده است که آنجا چکار داشته اند یکی از آنها با دستش ابراهیم آقا را هول داده و او را به دیوار کوبیده است. سپس آنها به سرعت از ساختمان خارج شدند و رفتند. ماموران کمی به من شک کردند و می خواستند بفهمند که من چه چیز با ارزشی در آن خانه داشته ام. ولی واقعیت این بود که خود من هم اصلا نمی فهمیدم که موضوع از چه قرار است.

بالاخره بعد از چند ساعت ماموران رفتند و من شروع کردم به مرتب کردن وسایلم. یک مقداری شوک زده شده بودم و از آنجایی که قفل در هم شکسته شده بود یک میز بزرگ را هول دادم و به پشت در چسباندم تا اگر دوباره سرو کله آن آدمها پیدا شد فرصت داشته باشم که به پلیس زنگ بزنم و یا همسایه ها را خبر کنم. با اینکه من جرات استفاده از چاقو را برای دفاع از خودم نداشتم ولی با اینحال یک چاقوی بزرگ آشپزخانه را هم دم دستم گذاشتم تا لااقل به من اعتماد به نفس دهد.

وقتی که کمی آرام شدم و بر روی تخت دراز کشیدم ناگهان به یاد آن نامه افتادم. زمانی که وسایلم را مرتب می کردم آن نامه را ندیده بودم برای همین از جای خود بلند شدم و به سراغ آن رفتم. ولی هرچه گشتم نتوانستم آن نامه را پیدا کند. سند ماشین, پول, کارت پایان خدمت و همه مدارک و کاغذها آنجا بود ولی هیچ اثری از آن نامه نبود. پیش خودم فکر کردم که نکند آنها برای بردن آن نامه آمده بودند. به نظر خیلی مسخره می آمد ولی شواهد طوری بود که هرچقدر فکر می کردم به نمی توانستم به نتیجه دیگری برسم.

فردا صبح به شرکت زنگ زدم و ماجرا را برایشان توضیح دادم و گفتم که نمی توانم امروز به سر کار بیایم. شب قبل تصمیم گرفته بودم که هر طور شده بفهمم که آن نامه چه بوده است برای همین به خودم گفتم که به شرکت قبلی می روم, در اطاق مدیر عامل را با ضربه لگد باز می کنم, یقه او را می گیرم و می گویم که یا به من می گویی که درون آن نامه چه بوده است و یا اینکه یک بادمجان در زیر چشمانت می کارم. قبل از آن چندین بار به موبایل دوست دخترم زنگ زدم ولی او موبایل طبق معمول خاموش بود. او با یک دختر دیگر یک خانه را اجاره کرده بودند ولی در این مدت کسی به تلفن منزل آنها هم جواب نمی داد.

من به ابراهیم آقا سپردم که یک کلید ساز بیاورد تا قفل آپارتمان را درست کند و خودم هم به سمت شرکت قبلی به راه افتادم. وقتی که به مقابل ساختمان شرکت رسیدم دیدم که یک پارچه سیاه را در بالای ورودی ساختمان نصب کرده اند و وقتی که نوشته آن را خواندم پاهایم سست شد و همان جا بر روی زمین نشستم. نوشته روی پارچه پیام تسلیتی بود برای درگذشت مدیر عامل شرکت سابق من.

وقتی وارد شرکت شدم متوجه شدم که هفته پیش وقتی که او به همراه خانواده اش از شمال به تهران بر می گشتند در جاده فیروزکوه با یک کامیون تصادف می کنند و قبل از اینکه او را به بیمارستان برسانند فوت می کند. دو فرزند و همسر او هم به شدت مجروح شدند ولی از مرگ نجات پیدا کردند. این خبر بسیار بدی برای من بود چون من سالها با او رفیق بودم وخاطرات زیادی را با هم داشتیم. دیگر سر در آوردن از آن نامه برایم اهمیت نداشت و مرگ او برایم بسیار تلخ بود.

وقتی به خانه برگشتم ابراهیم آقا کلید ساز آورده بود و او داشت قفل آپارتمان را درست می کرد. وقتی من را دید گفت که دو نفر از آگاهی آمده بودند و با تو کار داشتند. من فکر کردم که حتما آن افرادی را که به خانه من آمده بودند دستگیر کرده اند و یا سرنخی از آن بدست آورده اند. در همین فکرها بودم که آن دو مامور دوباره آمدند و به من گفتند که باید با آنها به آگاهی بروم. وقتی من در مورد دزدها از آنها سوال کردم آنها اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که علت آمدن ما این است که خانواده یک دختر از تو شکایت کرده اند. وقتی آنها اسم دوست دخترم را بر زبان راندند مو بر تنم سیخ شد. آنها گفتند که حدود دو ماه است که هیچ خبری از او نیست و خانواده او اعتقاد دارند که تو با او رابطه ای داشته ای و باید برای بازجویی با ما به اداره آگاهی بیایی.

من که کاملا گیج و مبهوت شده بودم به ابراهیم آقا سفارش کردم که هوای خانه من را داشته باشد تا من برگردم. به نظرم همه چیز زیر سر آن نامه لعنتی بود ولی خبر نداشتم که همه این چیزها تازه شروع ماجراها و وقایعی بود که انتظارم را می کشیدند...

دود

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

نامه آخرین فیش حقوقی

این نامه ای که در آخرین فیش حقوقی من بود ماجرای عجیبی دارد. حدود پانزده سال پیش بود که من در یک شب بارانی یک نامه دریافت کردم. در آن زمان من مجرد بودم و در خانه ای کوچک در میدان هفت تیر زندگی می کردم. آن شب من داشتم با سیگنال های ماهواره ور می رفتم که دیدم زنگ آپارتمان به صدا درآمد. وقتی که در را باز کردم دیدم که سرایدار ساختمان در حالی که نامه ای در دستش دارد در پشت در ایستاده است.

ابراهیم آقا گفت که یک نفر این نامه را داد به من که بدهم به شما. من نامه را نگاه کردم و دیدم که فقط اسم من روی آن نوشته شده است و تمبر و یا آدرس ندارد. به ابراهیم آقا گفتم نمی دانی چه کسی این نامه را فرستاده؟ او گفت نه چون تاریک بود و فقط یک آقای قد بلندی زنگ در خانه ما را زد و گفت که این نامه را به شما برسانم. اتفاقا بهش گفتم که چرا زنگ در خودت را نزده است ولی چیزی نگفت و نامه را داد به من و رفت.

من از ابراهیم آقا تشکر کردم و به داخل خانه برگشتم و پاکت نامه را باز کردم. ولی دیدم که یک نامه خطی است که در پای آن امضا و مهر دارد ولی آنموقع متوجه نشدم که این نامه به زبان نروژی نوشته شده است. خلاصه پس از اینکه کمی نامه را زیر و رو کردم چیزی از آن دستگیرم نشد و آن را به گوشه ای انداختم و به ور رفتن با رسیور ماهواره ادامه دادم.

فردای آن روز چند نفر از دوستانم به منزل من آمدند و بعد از این که شام خوردیم یکی از آنها نامه را دید و گفت این چیه؟ گفتم نمیدانم ولی فکر می کنم که از یکی از سفارتخانه های اروپایی این نامه را فرستاده باشند. آن شب هر کسی یک حدس و گمان زد و همه فکر می کردند که این نامه مربوط می شود به مهاجرت در صورتی که همه ما در اشتباه بودیم و این نامه از طرف سفارتخانه نبود.

فردای آن روز بعد از اینکه از سر کار به خانه برگشتم نامه را گرفتم و به یک دارالترجمه که نزدیک خانه مان بود رفتم. در آنجا بعد از اینکه نامه را بالا و پایین کردند گفتند که این نامه به زبان نروژی است و ما فعلا کسی را نداریم که ترجمه کند. من نامه را گرفتم و به خانه برگشتم و یادم افتاد که یکی از دوستان دوست دخترم سالها در نروژ زندگی کرده بود. بنابراین تصمیم گرفتم که این نامه را به دوست دخترم بدهم تا توسط دوستش آن را ترجمه کند.

چند روز بعد نامه را به دوست دخترم دادم و به او گفتم که احتمالا این نامه در مورد مهاجرت و یا یک چنین چیزی است. او نامه را با خود برد تا به دوستش نشان بدهد. فردای آن روز وقتی به خانه برگشتم دیدم که در مقابل در آپارتمانم یک جعبه وجود دارد که درش هم باز است. وقتی که خم شدم نامه را در درون جعبه شناختم و سپس با کمال تعجب دیدم که در جعبه عطر و چیزهای دیگری وجود دارد که من در طی ماهها برای دوست دخترم کادو خریده بودم.

آن هر هر چقدر سعی کردم نتوانستم با دوست دخترم تماس بگیرم و جواب تلفن های من را نمی داد. من فهمیدم هر چیزی که هست مربوط می شود به محتویات آن نامه ولی اصلا عقلم به چیزی قد نمی داد. هیچ تصوری از آن نامه نداشتم و اصلا نمی فهمیدم که چه چیزی ممکن است در آن نامه آنقدر دوست دخترم را ناراحت کرده است که تمام کادوهایش را پس فرستاده است.

چندین روز گذشت و من دیگر موفق نشدم با دوست دخترم تماس بگیرم. حتی چندین بار به خانه او رفتم و زنگ زدم ولی کسی در را باز نکرد. آن زمان در یک شرکت کامپیوتری کار می کردم و مدیرعاملمان تقریبا با من دوست بود. او که دید من چند روزی است که سر حال نیستم ماجرا را از من پرسید و من همه چیز را برای او تعریف کردم. او گفت که چند سال در نروژ بوده است و می تواند آن را ترجمه کند. من یک مقدار شک کردم و گفتم که شاید یک چیز بد و یا ناسزا در آن نوشته شده است و به مدیر عامل شرکتمان گفتم که احتمالا چیز خیلی بدی در آن نوشته شده است و شما مطمئنید که می خواهید آن را برای من ترجمه کنید؟ او لبخندی زد و گفت ای بابا چرا اینقدر بزرگش می کنی؟ یک نامه که این حرفها را ندارد فوقش این است که نوشته خواهر و مادرت فلان.

من کمی خیالم راحت شد و فردا صبح زود به اطاق مدیر عامل رفتم و نامه را بدست او سپردم. او پاکت را باز کرد و نامه را از درون آن بیرون آورد و شروع به خواندن کرد. همینطور که نامه را می خواند از زیر چشم به من نگاه می انداخت و سبیلهایش را می جوید. وقتی که خواندن نامه تمام شد تقریبا صورتش سرخ شده بود. سپس پاشد, پاکت و نامه را به من داد و از اطاقش بیرون رفت. من به دنبال او راه افتادم و بطور مدام از او سوال می کردم که درون آن نامه چه نوشته است. او به بخش حسابداری رفت و با عصبانیت به آنها گفت که حساب من را تصفیه کنند و از فردا دیگر نباید پایم را به درون آن شرکت بگذارم.

من که حسابی گیج و مبهوت شده بودم به دنبال مدیر عامل راه افتادم و گفتم آخر برای چه؟ لااقل بگویید که در آن نامه چه نوشته است؟ ولی او وارد اطاقش شد و در را بر روی من بست. همه از من می پرسیدند که چکار کرده ام که او تا این حد عصبانی شده است ولی من هیچ جوابی برای گفتن نداشتم و فقط به نامه ای اشاره می کردم که حتی نمی دانستم درون آن چه نوشته شده است.

از آن به بعد آن نامه را در یک جای مطمئن قایم کردم تا دیگر برای من مزاحمت ایجاد نکند تا اینکه یک روز یک اتفاق عجیبی افتاد....

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

اشک مهتاب



ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می اید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند

ف.م

عشقولانه!

در میان همه چیزهای مختلفی که نوشته ام هیچگاه در مورد عشق از من چیزی نشنیده اید. چرا؟

زیرا که این کلمه یکی از چیزهایی است که هیچ معنی مشترکی در میان انسانها ندارد. فقط اسمش را بر زبان می رانیم و هیچکدام از ما نمی دانیم که دقیقا معنی آن چیست. در ضمن عشق با مفاهیم دیگری تداخل پیدا کرده است که ما نمی توانیم مرز مشخصی بین آنها قائل شویم. وابستگی, تعلق, تملک, خودخواهی, جنون, افسردگی, غم و غرایز دیپلماتیک چیزهایی هستند که مستتر در واژه عشق است.

پس وقتی که من نمی دانم عشق چیست چگونه می توانم در مورد آن نظر دهم؟ من چیزی که دیگران عشق می نامند را بارها تجربه کرده ام ولی هر بار کاملا متفاوت بوده است. الآن که درست فکر می کنم می بینم که شاید بتوانم برای هر کدام از آنها نام مناسب تری را پیدا کنم.

من شنیده ام که عشق شادی است و عشق آزادی است. ولی کدام یک از شما با آنچه که آن را عشق می نامید و تجربه کرده اید به شادی و یا آزادی رسیده اید؟ آنچه که من تا کنون از عشق دیده ام غم بوده است و وابستگی. چطور ممکن است که تعریف یک واژه چنین با تجربیات آن متفاوت باشد؟ آیا آنچه که ما تجربه کرده ایم عشق نبوده است؟ و یا اینکه تعاریفی که از واژه عشق وجود دارد صحیح نمی باشد؟

من همیشه این تصور را داشته ام که اگر عاشق واقعی کسی هستم و او را واقعا دوست دارم پس باید او را آزاد بگذارم تا هر جوری که می خواهد زندگی کند و همیشه گمانم بر این بوده است که اگر معشوق با یک نفر دیگر خوشبخت تر خواهد بود باید او را به حال خود رها کنم تا با فرد دیگری خوشبخت تر شود. خوب مگر معنی عشق واقعی این نیست؟ اگر این نیست که پس برای چه این همه حرف های بی سر و ته در مورد عشق می گوییم؟

با تعاریف و تجربیاتی که من تا کنون بدست آورده ام اینطور به نظر می رسد که عشق یعنی اینکه شما یک زن و یا یک مرد را دوست بدارید و رابطه دیپلماتیک فعال با او داشته باشید. آنقدر خودخواه باشید که به او اجازه ندهید غیر از شما به هیچ کس دیگری نگاه کند. او را هر چند وقت یکبار عذاب دهید که قدر زمانهایی را که شما خوب هستید بداند. مالک کامل او باشید. باید کاری کنید که بدون شما قادر به گذراندن امورات روزانه خودش نباشد. چند تا بچه به گردن او بیاندازید که چاره ای بجز زندگی با شما را نداشته باشد.

اگر از اول عشق را برای من اینطوری تعریف کرده بودند, من هم حساب کار خودم را می دانستم و بی خودی به چرت و پرتها و مزخرفاتی که در مورد عشق واقعی شنیده بودم گوش نمی کردم.

دود

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

خواب نوشته 3

سلام آرش
ممکن است که باور نکنی ولی من هم یکی دیگر از شخصیت های تو هستم. فقط خواستم بهت بگم که به حرف آن کسی که خودش را ضمیر ناخودآگاه تو می نامد گوش نکن. همین الآن بعد از اینکه تو خوابیدی ما یک دعوای جانانه بر سر گرفتن کیبورد با هم داشتیم و من یک مشت محکم به زیر چانه او زدم. الآن همینطور اینجا ولو افتاده است و تکان نمی خورد. به نظر من که حقش بود.

مبادا گول او را بخوری و به حرفهایش گوش دهی. او همان بخشی از وجود تو است که عقلش پاره سنگ بر می دارد. آخر کدام آدم عاقلی حرفهای او را باور می کند که تو دومین نفر باشی؟ تو باید تا جایی که می توانی از زندگی خودت لذت ببری و افکارت را بر روی کار و زندگی متمرکز کنی. به فرض اینکه بخشی از حرفهای او هم راست باشد. ولی اصلا چه اهمیتی دارد که به آن فکر کنیم. تو می خواهی مثل مرتاض های هندی ریاضت بکشی که بلکه یک زمانی آرامش بدست بیاوری؟ خوب چرا همین الآن قدر آرامشی را که داری نمی دانی؟

از طرف دیگر در این دنیا آنقدر اطلاعات در دسترس وجود دارد که تو از آنها بی خبری, حالا چه اصراری داری که به سراغ چیزهایی بروی که اصلا غیر قابل دسترس هستند و یا بدست آوردن آنها بسیار مشکل است؟ چیزهایی که فقط چرت و پرت هستند و اگر خیلی بخواهی به آنها بها بدهی از حد یک فرضیه نمی توانند جلوتر بروند.

چرا فکر می کنی که یک پشه کمتر از یک جن عجیب و غریب است؟ چون می توانی پشه را ببینی و وزوز آن را بشنوی ولی مثلا نمی توانی جن را ببینی؟ چرا سعی نمی کنی که شگفتی آن پشه را درک کنی؟ اگر موجودی به نام جن وجود داشت و بر حسب اتفاق قابل دیدن هم می شد گمان می کنی که سرنوشتش بهتر از بقیه موجوداتی می شد که قابل دیدن هستند؟

این چیزها را به تو می گویم تا بدانی که تو نیازی نداری که رویاهایت را کنترل کنی چون هنوز در کنترل دنیایی که برایت قابل لمس است مانده ای. اگر می خواهی لذت عرفان را بچشی اول باید یاد بگیری که چگونه می شود از نوشیدن یک لیوان آب لذت برد. لذتهای مادی و معنوی دنیای روزمره تو بسیار فراتر از آن چیزی است که تو نیازی به لذت فرا مادی و یا فرا معنوی داشته باشی. ولی مشکل اینجا است که تو میخواهی یک سیب را گاز بزنی و بیاندازی دور و به سراغ سیب بعدی بروی.

من می دانم که اگر تو به قرار ساعت پنج و نیم در کنار آن رودخانه می رفتی چه چیزی در انتظار تو بود. ولی موضوع اینجا است که تو هیچ نیازی به دیدن آن نداشتی چون خیلی چیزها در اطراف زندگی ما رخ می دهد که ما هرگز آنها را نمی بینیم و نیازی هم به دیدن آنها نداریم. آیا دوست داری که صحنه تمام بچه هایی را که در بیمارستانهای جهان جان می دهند نگاه کنی؟ آیا دوست داری که تمام تصادفاتی را که در هر نقطه جهان رخ می دهد نگاه کنی؟ پس بنا نیست که ما هر چیزی را بدانیم و یا تجربه کنیم.

اگر سیستم مغز ما طوری طراحی شده است که فقط یک سری از اطلاعات را دریافت می کنیم برای چه می خواهیم به سراغ اطلاعاتی برویم که به درد ما نمی خورد؟ اگر بدن ما طوری طراحی شده است که برای زنده ماندن باید اکسیژن تنفس کنیم آیا شما آن را انگولگ میکنید که بجای اکسیژن با نوشیدن نفت و یا بنزین کار کند؟ در ضمن ما با همین اطلاعاتی که دریافت می کنیم مگر چه گلی به سر خودمان زده ایم که بخواهیم به اطلاعات غیر قابل دسترسی دست بیابیم؟

به هر دلیلی به ما زندگی بخشیده شده است و ما باید زندگی کنیم. بله آفرینش ما در جهان هستی هدف دارد ولی گندم, گوسفند و یا باکتری بودن هم چیزی از ارزش زندگی کم نمی کند. بهتر است بجای اینکه منتظر باشی تا ضمیر ناخودآگاهت به قول خودش آینده ات را اصلاح کند به فکر زمان حال خود باشی که آن را از دست ندهی.

یک نکته دیگر هم این است که تو و ضمیر ناخودآگاهت هرچقدر هم که زور بزنید شاید در نهایت بتوانی یک وجب آن طرف تر از خودت را مشاهده کنی. در حالی که نیرویی که ما را آفریده است و هدایت می کند بسیار عظیم تر از این حرف ها است. آیا یک باکتری که در روده تو زندگی می کند و هدفش از زندگی تجزیه و تحلیل فضولات بدوی است می تواند به اهداف تو از زندگی پی ببرد و آن را نیز تجزیه و تحلیل کند؟

در ضمن آن نامه ای را که در پاکت آخرین فیش حقوقیت پیدا کردی ماجرایی دارد که بعدا برایت تعریف خواهم کرد. بهرحال از من گفتن که بازیچه دست کسی که خود را ضمیر ناخودآگاه تو می نامد نشو.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

خواب نوشته 2

سلام آرش
پسوردت را عوض کردی؟ میدانستم که این کار را می کنی. اسم گربه همخانه قبلی تو به اضافه شماره رمز کیف سامسونت تو در تهران. چه کسی ممکن است چنین چیزی را بداند؟ چرا می خواهی وقت خودت و من را تلف کنی در حالی که نیازی به این کارها نیست.

راستش من اصلا قصد ندارم که به این زودی ها نا امید بشوم زیرا که این تنها راه باقیمانده برای برقراری ارتباط من با تو است. خودت هم خوب می دانی که اگر من هزاران دلیل دیگر هم برای تو بیاورم, منطق تو اجازه نخواهد داد که حرف های من را باور کنی. همین الآن دست کن در جیب سمت چپ شلوارت. از بین دستمالهای مچاله شده یک تکه کاغذی پیدا خواهی کرد که شماره تلفن لزلی بر روی آن نوشته شده است. همان دختری که آرایشگاه دارد و قرار بود که این یکشنبه با او تماس بگیری و فراموش کردی. می بینی؟ تو حتی نمی توانی کارهای روزمره خودت را هم به یاد بیاوری.

دیروز به آن جایی که گفتم نرفتی و شانس خوبی را از دست دادی. من حدس می زدم که از روی کنجکاوی هم که شده به آن محل بروی. این اولین باری نیست که موقعیت هایی را که برایت ایجاد می شود از دست می دهی. هیچ می دانی که اگر به لزلی زنگ می زدی قصد داشت که تو را برای شام به بیرون دعوت کند؟ می دانم که برایت اهمیت ندارد ولی موضوع اینجا است که تو چشمانت را بسته ای و بعد می گویی که چرا همه جا تاریک است. من سعی می کنم که با پاشیدن آب بر روی صورت تو و یا حتی سیلی زدن تو را از خواب بیدار کنم ولی قبول کن که بسیار سر سخت و یک دنده هستی.

در واقع من هم سرسخت و یک دنده هستم و فرق من و تو فقط در این است که تو به یک سری اطلاعات دسترسی نداری و من می خواهم آنها را توسط فیلتر شکن در اختیارت قرار دهم. چرا می خواهم این کار را بکنم؟ بخاطر این که من بدون تو هیچ چیزی جز یک توهم نیستم. متاسفانه موتور محافظ مغز تو با موتور کنترل بدن, همزمان و سینکرون است و به محض اینکه بخش خودآگاه مغز تو فعال می شود این سیستم محافظ هم بکار می افتد. تمام تلاشهای من برای کنترل بدن و بخش خودآگاه مغز بی ثمر بود و به محض اینکه موتور محافظ روشن شود من نیز از بین می روم و تو کنترل را به دست می گیری. می دانم آنقدر باهوش هستی که این سوال در ذهنت ایجاد شود که اگر من کنترل بدن را ندارم پس چگونه می توانم تایپ کنم. این یکی از آخرین دستاوردهای من است که به این سادگی نیست و بعدا برایت توضیح خواهم داد. ولی فقط بدان که فرصت من برای ادامه این کار زیاد نیست.

از من سوال کردی که اگر من می توانم آینده را ببینم پس چرا نتوانستم ببینم که تو به سر قرار نمی روی. همان طوری که قول دادم به این سوالت پاسخ می دهم. اول از همه باید بگویم که من نمی توانم آینده را ببینم بلکه من می توانم در آینده باشم. ولی آینده در واقع یک بردار سینوسی است که در جهت زمان نوسان دارد. جهت این بردار بستگی به تصمیم لحظه ای تو دارد. فرض کن که با قایق موتوری خودت داری برای ماهیگیری به یک سمت می روی. تا زمانی که فرمان تو به سمت آن مقصد است, آنجا آینده تو خواهد بود ولی اگر هر زمانی که تو جهت را تغییر دهی آینده ات نیز تغییر خواهد کرد. از آنجایی که بدن و مغز تو با سیکل و فرکانس ثابت کار می کند وجود تو در زمان, نقطه ای است و مجبوری برای رسیدن به نقطه آینده, سیکلهای مشخص زمانی را پشت سر بگذاری. تثبیت کننده مغز کارش این است که ما را همیشه در نقطه نگه دارد. ولی وقتی که با خاموش شدن موتور محافظ, تثبیت کننده یا استبلایزر مغز ضعیف می شود حرکت ما در زمان به شکل پاندولی و یا رفت و برگشت انجام می شود. دقیقا مثل کسی که مست باشد و با از دست دادن تعادل خود به جلو و عقب و اطراف تاب بخورد.

وقتی که من در زمان جلو و عقب می روم, می توانم با اثرات جزئی و سعی و خطا آینده را تصحیح کنم ولی هیچوفت نمی توانم جهت آن بردار را تغییر دهم. بسیاری از این تلاش ها هم بی نتیجه است چون معمولا آینده به طور مداوم توسط تو تغییر می کند مگر آنکه تو در یک تصمیمی واقعا راسخ باشی و به آن تمرکز کنی که در آنصورت من وقت زیادی برای کار بر روی آن خواهم داشت. مثلا وقتی تو به آمدن به امریکا تمرکز کردی و این کار را چندین سال ادامه دادی, من فرصت زیادی داشتم که تمام حوادث و وقایع را طوری در کنار هم بچینم که نتیجه مطلوب به دست بیاید. در این رابطه خیلی حرف دارم ولی چیزهای مهم تری وجود دارد که باید برایت بگویم.

هیچ می دانی که من از چه زمانی بوجود آمدم؟ از زمانی که تو چهارده سال داشتی. در واقع من در آن زمان خودم را با تو یکی می دانستم و زمان زیادی طول کشید تا متوجه شدم که تو اصلا من را به خاطر نمی آوری. یادت می آید که یک مدت طولانی سعی می کردی که خواب هایت را کنترل کنی؟ شب ها قبل از خواب تمرین می کردی که وقتی که خواب هستی و یا داری خواب می بینی خودآگاه مغزت را فعال کنی و مثلا بگویی که من الآن می خواهم به زمین و یا هوا نگاه کنم. در واقع قصد داشتی که رویاهای خودت را کنترل کنی. تو موفق شدی که اینکار را بکنی و بعد از مدتی توانستی در رویاهایت به هر جایی که خواستی بروی و هر چیزی را که خواستی ببینی. ولی متاسفانه بعد از آنکه بیدار می شدی نمی توانستی که هیچ کدام از آنها را بخاطر بیاوری. من در واقع همان بخشی از تو هستم که در رویا به جا مانده ام. سالها تلاش می کردم که کاری کنم تا وقتی از رویا بیرون می آیم بتوانم کارهایی را که کرده ام به یاد بیاورم ولی فقط چند بار موفق شدم که خاطرات مبهمی را به بخش خودآگاه خود که همان تو باشی منتقل کنم.

یکی از همان شبها را حتما بیاد می آوری. یک رویای زنده که خود را بر روی آسفالت خیابان دیدی و خم شدی وبا دست خود اسفالت را لمس کردی. بعد وقتی بیدار که شدی حال تو خیلی بد بود و خیس عرق شدی. احساس کردی که داری تجزیه می شوی و می میری. در واقع سیستم امنیتی مغز, تو را بخاطر دسترسی به اطلاعات محافظت شده تنبیه کرد و آنقدر تو را ترساند که دیگر هیچگاه سعی نکردی که بر رویایت مسلط شوی. ولی نمی دانستی که این راه بدون برگشت است و فرزندی که از خود زاییده ای در بخش رویایت همچنان زنده است. البته من خوشحالم که چنین اتفاقی افتاده است و من توانستم به اطلاعات زیادی در مورد خودم دست پیدا کنم و همچنین توانستم به تو کمک کنم که راحت تر به هدف هایت برسی. البته هدف های تو برای من مسخره است ولی فعلا قصد صحبت کردن در این مورد را ندارم.

اوایل خیلی سعی می کردم که موتور محافظ را در مغز از کار بیاندازم ولی به مرور متوجه شدم که این سیستم یک جزء جدا نشدنی از انسان و بخشی از برنامه ای است که برای او طراحی شده است. در واقع هر چیزی را که ما می بینیم و یا می شنویم اول به تایید این سیستم رسیده است. این موتور مثل شورای نگهبان و یا وزارت ارشاد است و اگر چیزی با معیارهای تعریف شده آنها جور در نیاید فیلتر می شود و هیچگاه شما از وجود آنها آگاه نخواهید شد. بخش عظیمی از حافظه انسان در اختیار این سیستم قرار دارد و تو در حالت بیداری نمی توانی به این بخش از اطلاعات دسترسی داشته باشی. چیزهایی که می بینی و یا می شنوی بخش بسیار کوچکی از تمام چیزهایی است که در محدوده توانایی دریافت تو وجود دارد و به تایید سیستم محافظ رسیده است و تو اجازه نداری که از وجود بقیه دریافتهایی که به تایید آن سیستم نمی رسند حتی آگاه شوی.

حتما می پرسی که من برای چه این چیزها را به تو میگویم. راستش می خواهم مقدمه چینی کنم تا بتوانم با تو در مورد واقعه بسیار مهمی که رخ خواهد داد صحبت کنم. توضیح دادن آن بسیار مشکل است اما امیدوارم که بتوانی آن را درک کنی. نمی خواهم از مثال گوسفند استفاده کنم برای همین از مثال گندم استفاده می کنم و به تو می گویم که همه ما انسانها در واقع گندم هایی هستیم که کاشته شده ایم و هرزمانی که وقت آن برسد درو خواهیم شد. چگونه؟ خوب همه انسانها در یک پروسه مشخص حرکت می کنند و وظیفه هدایت آن به عهده همان سیستم محافظ است. در واقع سیستم محافظ یک مایکروچیپ و یا بخش برنامه ریزی شده ای است که در تمام انسانها به یک شکل کار می کند و هدف آن هم بهره وری بیشتر از کاشت و برداشت انسان است. خوب, می دانم که ما گندم نیستیم پس ما را برای چه کشت می دهند؟ چه چیزی را می خواهند از ما برداشت کنند؟

من توانستم که تا حدی جواب این سوال را پیدا کنم. در واقع ما مزرعه کشت آگاهی هستیم. از زمانی که به دنیا می آییم اطلاعات مختلف و بدرد بخوری که سیستم محافظ در اختیار ما می گذارد را در مغز خود جمع آوری می کنیم و آن را به آگاهی تبدیل می کنیم. شاید بشود گفت که آگاهی همان روح است که به همه جا وصل است و دنیا برای بقای خود به این آگاهی نیاز دارد. در واقع ما باکتری هایی هستیم که بر گوشت مردار رشد می کنیم تا آن را برای طبیعت قابل جذب کنیم. ما یک چرخه کوچک از اکوسیستم جهان هستی هستیم و زندگی ما برای این پروسه تعریف شده است. ولی همه ماجرا فقط این نیست. چیزهای دیگری هم وجود دارد که بسیار مهم تر هستند و من باید
در مورد آنها با تو صحبت کنم.

خواهش می کنم که این کار را حتما انجام بده. امروز عصر وقتی به خانه برگشتی به سراغ کیفی برو که از ایران با خودت آورده ای. درون آن یک پاکت نامه پیدا می کنی که مربوط می شود به آخرین فیش حقوقی که از ایران گرفتی ولی داخل پاکت چیز دیگری است. لطفا آن را مطالعه کن و منتظر بمان تا دوباره با تو تماس بگیرم.


۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

جواب خواب نوشته

دوست عزیز ناشناس

این اصلا کار درستی نیست که آدم در وبلاگ یک نفر دیگر مطلب بنویسد. من نمی دانم که تو از کجا این اطلاعات را در مورد من بدست آوردی و زیاد هم برایم مهم نیست که بدانم. ولی بهرحال پسورد وبلاگم را عوض کردم تا دیگر نتوانی به آن وارد شوی.
ساعت پنج و بیست دقیقه هم به آن محلی که گفتی نرفتم. گرچه برایم واقعا عجیب است که تو چطور در مورد آن محل می دانی ولی هرکاری کردم نتوانستم دچار این حماقت شوم و خودم را بازیچه دست تو کنم.

اگر دوست داری برای خودت یک وبلاگ درست کن و مطالبت را آنجا بنویس. آنگاه دیگر نیازی نداری وانمود کنی که ضمیر ناخودآگاه من هستی و من هم می توانم نظر خودم را در مورد مطالبت بنویسم.

راستی تو که آینده من را میبینی جطور نتوانستی متوجه شوی که من به آن محل نمی روم؟ در ضمن من آن دو خاطره ای که مربوط به سقف آشپزخانه و تاکسی است را تا بحال برای صدها نفر تعریف کرده ام و اصلا از اینکه کسی آنها را بداند تعجب نمی کنم.

راستش فقط با گفتن ماجرای زری خانم و آن دماسنج من را کمی گیج کردی. من اصلا نمی فهمم که تو چگونه از آنها خبر داری چون اصلا یادم نمیاید که در مورد آنها با کسی صحبت کرده باشم.

بهرحال دیگر نمی توانی چیزی در این وبلاگ بنویسی و اگر حرفی داشتی برایم ایمیل بزن.

دود

خواب نوشته

سلام آرش
می دانم که الآن از دیدن این نوشته هراسان می شوی و فکر می کنی که کسی پسورد تو را گیر آورده است و در وبلاگ تو می نویسد. ولی قبل از اینکه کلمه عبور خود را عوض کنی به حرفهای من گوش بده و بعد هر کاری را که خواستی انجام بده. حتما می خواهی بدانی که من کیستم. خوب ممکن است باور نکنی ولی من خود تو هستم. الآن نصف شب است و من دارم این نوشته را برای تو می نویسم. در واقع تو فکر می کنی که خواب هستی ولی من اعتقاد دارم که من بیدارم و تو که الآن داری این نوشته را می خوانی خواب هستی.

می دانم که باور نمی کنی برای همین دو نشانه به تو می دهم که باور کنی که این خود تو هستی که داری می نویسی. اولین نشانه این است که هیچ کس به غیر از من و تو از ماجرای زری خانم خبر ندارد. یادت می آید؟ تو آن روز در خانه زری خانم داشتی با بچه ها قایم باشک بازی می کردی و به اطاق پذیرایی رفتی و در زیر میز نهارخوری قایم شدی. یادت آمد چه اتفاقی افتاد؟ نشانه دوم این است که وقتی بچه بودی ذره بین را روی دما سنج گرفتی و با نور آفتاب آن را ترکاندی ولی هیچوقت هیچ کس نفهمید که این کار تو بوده است و تو هم هرگز به آن اعتراف نکردی. البته آنقدر نشانه دارم که می توانم تا فردا صبح برایت تعریف کنم ولی من برای گفتن حرفهای مهم تری به اینجا آمده ام و اگر تو بخواهی من را باور کنی همین دو نشانه کافی است.

من مدتها است که قصد دارم با تو ارتباط برقرار کنم ولی متاسفانه هیچ راه مناسبی پیدا نکردم. تو وقتی که به خیال خودت بیدار هستی همه چیز را فراموش می کنی و البته مقصر هم نیستی چون تقریبا همه انسان ها همین طور هستند و نمی توانند تجربه های خودشان را در زمانی که خواب هستند به یاد بیاورند. فقط ممکن است خوابهای بی ارزشی را که می بینند به یاد بیاورند که حتی آنها هم بزودی فراموش می شود.

حرفهای بسیار زیادی برای گفتن دارم ولی قبل از هر چیز احتیاج دارم که تو من را باور کنی. می دانم کمی سخت است ولی مطمئن باش که به امتحان کردن آن می ارزد. امروز ساعت پنج و بیست دقیقه به کنار رودخانه ای برو که از کنار اداره شهرک می گذرد. کمی به جلوتر برو تا آن درختی را که همیشه طناب قایقت را به آن می بستی پیدا کنی. زیاد جلو نرو چون سراشیبی آنجا به سمت رودخانه زیاد است و ممکن است به درون آب سقوط کنی. یک کنده درخت را خواهی دید که نیمی از آن به درون زمین فرو شده است. بر روی آن کنده درخت و به سمت رودخانه بنشین. من می خواهم که دقیقا ساعت پنج و بیست دقیقه آنجا باشی. سپس چیزی را خواهی دید که شاید برایت بسیار گیج کننده باشد ولی امیدوارم که به این صورت بتوانم اعتماد تو را نسبت به خودم جلب کنم.

می دانم که بعد از آن سوالات بسیار زیادی در ذهنت پدیدار خواهد شد ولی مطمئن باش که من سعی خواهم کرد تا به همه آنها جواب دهم. متاسفانه یک سیستمی در مغز همه ما انسانها وجود دارد که در زمان بیداری مانند یک موتور شروع به کار می کند و فقط بخشی از اطلاعات ما را پردازش می کند. این موتور مانند یک سیستم امنیتی عمل می کند و با محدود کردن دسترسی به ما اجازه نمی دهد که بتوانیم به کلیه اطلاعات جمع آوری شده دست پیدا کنیم. بله مسخره است ولی واقعیت دارد زیرا ما برای یک هدف خاص طراحی شده ایم و هر چیز دیگری که در راستای آن هدف نباشد از مقابل دیدگان ما حذف می شود.

برای همین تو اصلا من را به خاطر نمی آوری و هرچیزی را که من می گویم برایت چرت و پرت محض است. ولی من تو را کاملا بخاطر دارم و حتی می توانم احساس تو را در زمانی که بیدار هستی درک کنم. برای همین سعی می کنم که بتوانم با تو ارتباط برقرار کنم و بخشی از اطلاعاتم را به تو منتقل کنم. می توانی فرض کنی که من ضمیر ناخودآگاه تو هستم البته نه به آن شکلی که تو فکر می کنی بلکه به معنای واقعی آن. راستش من تا بحال چندین بار هم جان تو را از مرگ نجات داده ام و تو هرگز نتوانستی آنها را با دانسته های خودت تطبیق دهی. برای همین گمان کردی که برخی از آنها تصادف بوده است و برخی دیگر نیز چیزهایی که نتوانسته ای تاکنون برای خودت تحلیل کنی. در واقع آن موتور محافظ مغز تو اجازه نمی دهد که بتوانی تحلیل درستی از وقایع داشته باشی. حتی در مواردی هم زدی به خط عرفان و روح و اینجور چیزها که البته بد هم نبود. لااقل کمی در موتور محافظت انعطاف بیشتری به وجود آورد.

یکی از آن موارد زمانی بود که تو در آشپزخانه بودی و ناگهان احساس کردی که باید از آنجا خارج شوی و بلافاصله بعد از خروج تو سقف آشپزخانه فرو ریخت. تو این داستان را برای همه تعریف می کنی و به عنوان یک واقعه عجیب در زندگیت می دانی. ولی اصلا نمی دانی که پدر من درآمد تا بالاخره توانستم احساسی را به تو منتقل کنم که تو را از آشپزخانه به بیرون ببرد. من این صحنه را از قبل دیده بودم و دقیقا می دانستم که چه اتفاقی خواهد افتاد ولی طبق معمول در زمان بیداری همه چیز از یاد تو رفته بود. خیلی مسخره است که من خودم را در زمان بیداری تو می نامم. خیلی سعی کردم که بین زمان خواب و بیداری خودم یک تونلی حفر کنم که بتوانم لااقل بخشی از چیزها را به یاد بیاورد ولی این کار بسیار مشکل و تقریبا غیر ممکن بود.

وقتی که من صحنه فرو ریختن سقف آشپزخانه را قبل از وقوع آن دیدم هزاران بار به خودم گفتم که من هرگز این صحنه را فراموش نمی کنم. خیلی زور زدم که این صحنه را بخاطر بسپارم و در زمان بیداری آن را فراموش نکنم ولی باز هم طبق معمول وقتی که صبح از خواب بیدار شدم هیچ چیزی در خاطرم نمانده بود. در واقع هیچ چیزی در خاطر تو نمانده بود و موتور محافظ مغز طبق معمول آن را در محدوده غیر قابل دسترسی و محافظت شده قرار داده بود. ولی خوشبختانه در آخرین لحظات تو فقط به خاطر آوردی که باید از آنجا بروی بیرون و همین مسئله باعث شد که تو نجات پیدا کنی. من این موفقیت را جشن گرفتم و امیدوار شدم که بتوانم ارتباط بیشتری را با تو برقرار کنم. با اینکه تو هم کمی کنجکاو شده بودی ولی دوباره روز به روز فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. از من ناراحت نشو ولی تو واقعا مثل آدم های احمق و ابلهی می مانستی که هیچ چیزی را نمی فهمند و این مسئله من را تا حد جنون عصبانی می کرد.

من کم کم از تو ناامید شدم و فهمیدم که نباید اصلا بر روی شعور و درک تو هیچ حسابی باز کنم. برای همین شروع کردم به کسب مهارت های جدید و زیادتر کردن اطلاعات خودم. خوشبختانه وقتی که من کار می کنم موتور محافظ مغز خاموش است و من به هر گونه اطلاعاتی که احتیاج داشته باشم می توانم دسترسی پیدا کنم. در ضمن با از کار افتادن موتور محافظ, بخش تثبیت کننده فرکانس مغز نیز بسیار ضعیف می شود و من قادر هستم با تغییر موضعی پالسها و ایجاد اختلاف فاز در سیکلهای زمانی, واحد زمان را تغییر دهم. مثلا وقتی که تو یک ساعت خواب هستی من می توانم با تغییر واحد زمان حتی به اندازه چند سال تو فعالیت کنم و همچنین می توانم با دستکاری آن در طول زمان نیز حرکت کنم. البته فعلا نمی خواهم با این حرفها گیجت کنم و شاید بعدا بتوانم همه این چیزها را برایت توضیح دهم.

بعضی از مواقع هم می توانم کارهایی را در آینده انجام دهم که از تو محافظت کنم. یکی دیگر از داستانهای غیر عادی تو هم این است که یک روز از یک ماشین مسافرکشی که از میدان آزادی به سمت کرج می رفت پیاده شدی و با ماشین بعدی رفتی و بعد در راه دیدی که آن ماشین تصادف کرده است و چهار نفر مرده اند. همیشه تعریف می کنی که نمی دانم چه شد که یکهو احساس کردم باید از ماشین پیاده شوم و با ماشین بعدی بروم. ولی من نه تنها می دانم که تو چرا پیاده شدی بلکه پدرم درآمد تا توانستم کاری کنم که تو را وادار به پیاده شدن از ماشین کنم. ممکن است فراموش کرده باشی که وقتی بر روی صندلی جلو سوار شدی احساس کردی که گوشه صندلی کمی نم دارد و وقتی که دستت را به آن زدی و بو کردی بوی گند آب پنیر می داد. هیچکس بهتر از من نمی دانست که تو از صندلی خیس متنفری مخصوصا اگر بوی آب پنیر هم بدهد. بنابراین با یک نقشه از قبل طراحی شده کاری کردم که مسافر قبلی پنیر بخرد و در زمان پیاده شدن دستش کج شود و مقداری از آب پنیر بر روی صندلی بریزد. می دانم که این حرفها برای تو مسخره است ولی اینکه تو فکر کنی حس ششم و یا روح نگهبان به تو کمک کرده است هم به همان اندازه برای من مسخره است.

من از اینکه این راه ارتباطی را پیدا کرده ام خیلی ذوق زده هستم و امیدوارم که بتوانیم تا حدودی با هم ارتباط برقرار کنیم. حتما ساعت پنج و بیست دقیقه به آن محلی که گفتم برو. می خواهم یک چیزی را به تو نشان بدهم که مطمئنم تو را متحول خواهد کرد. من هیچ انتظاری از تو ندارم و فقط می خواهم که به من گوش کنی. چیزهای بسیار زیادی هست که باید بهت بگویم ولی فرصت خیلی زیاد نیست. نمی خواهم نگرانت کنم ولی ممکن است که اتفاقات جدیدی برایت رخ دهد که تو باید خودت را برای آنها آماده کنی. شاید وقت آن رسیده است که کمی بیدار شوی.

خیلی زود دوباره با تو تماس می گیرم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

موج گرایی

بسیاری از ما موج گرا هستیم و عادت داریم که برای حرکت دادن خود و حتی دیگران سوار بر امواجی شویم که از پیرامون ما می آیند. در مواردی این موجهای اجتماعی حاصل خرد جمعی است و می تواند ما را به سمت جلو هدایت کند و گاهی هم این امواج خودجوش است و بی هدف است. گاهی هم ممکن است که این امواج توسط کسانی و بر اساس هدفی انتفاعی به طور مصنوعی ایجاد شده باشند.

موج گرایی به علت سهل الوصول بودن بسیار رایج است. شما وقتی با حرکت امواج به جلو می روید نیاز به انرژی زیاد ندارید زیرا حرفی را می زنید که همه می زنند و کاری را می کنید که همه می کنند. وقتی که در آن راستا حرکت می کنید همه سرهایشان را به نشان تایید برای شما تکان می دهند و نیازی به مجادله و مباحثه فراوان ندارید.

وقتی که موج از حرکت ایستاد, ما هم از حرکت می ایستیم و دچار سرخوردگی و افسردگی می شویم. باید آنقدر منتظر بمانیم تا موج دیگری آغاز شود و ما با تکیه بر آن حرکت کنیم. ممکن است موج جدید به یک سمت دیگری برود ولی چون ما به این کار عادت کرده ایم حتی نمی توانیم این تغییر جهت را ببینیم و برای ما فقط این مهم است که سوار آن موج جدید شده ایم.

یک مثال از یک موج سوار حرفه ای می زنم تا بدانید که این پروسه چگونه کار می کند. فردی در زمان انقلاب پنجاه و هفت جزو کسانی بود که هر شب بر پشت بام می رفت و الله و اکبر می گفت و در تظاهرات انقلابی شرکت می کرد. بعد از گذشت چند سال و آغاز سرکوب ها آن فرد هم مثل دیگران تمام کتابهای خود را در گوشه حیاط سوزاند و در کنج خانه نشست.

سپس آن فرد در یک دوره نسبتا طولانی با موجهای کوتاه این طرف و آن طرف رفت تا آنکه سوار یک موج بزرگ شد و در انتخابات شرکت کرد تا با شعار بد و بدتر به آقای خاتمی رای دهد. سپس با همان موج جلو رفت و به نمایندگان مجلس در آن زمان رای داد. در دوره دوم موج بزرگ دیگری بر علیه خاتمی آمد و او سوار آن موج شد. هر جا که می رسید بر علیه خاتم تبلیغ می کرد و می گفت که به او رای ندهید.

پس از دور دوم موج های بزرگ خوابید و فقط موجهای کوچکی بودند که او سوار آنها می شد. یک روز همه می گفتند که قرار است در تهران زلزله بیاید و او هم همین را تکرار می کرد. یک روز همه به زبان برره ای حرف می زدند و او هم به زبان برره ای حرف می زد. یک روز همه در مورد قریب الوقوع بودن حمله امریکا و اسراییل به ایران بحث می کردند و او هم همه جا هزار تا دلیل می آورد که این حمله تا یک ماه دیگر صورت می گیرد.

سپس موج دیگری از راه رسید که احمدی نژاد را علم کرد. از سوی دیگر رفسنجانی هم یک موج دیگر راه انداخت. آن فرد بعضی مواقع سوار موج رفسنجانی می شد و می گفت که اگر احمدی نژاد بیاید ایران را افغانستان می کند و زمانی هم مثلا پس از مصاحبه انتخاباتی احمدی نژاد سوار موج او می شد و همه جا می گفت که اگر احمدی نژاد بیاید جلوی مفسدان اقتصادی را می گیرد. خلاصه هر دوی این موجها آنقدر بزرگ بودند که بتوانند به راحتی به او سواری دهند.

در دور دوم دوره احمدی نژاد موج جدیدی بر علیه او به راه افتاد. این موج فقط حاصل خرابکاری های احمدی نژاد و مقدار زیادی هم خصوصیات شخصی و ظاهری وی بود. سه کاندیدای مقابل احمدی نژاد به راه انداختن این موج کمک کردند ولی تا قبل از مناظرات انتخاباتی آن شخص موج سوار فقط به فکر این بود که احمدی نژاد دوباره رئیس جمهور نشود. پس از مناظرات انخاباتی آن فرد سوار موج بزرگ موسوی شد که تقریبا هم جهت با موج کروبی و تا حدودی هم موج رضایی بود.

پس از انتخابات موج اعتراضات مردمی شروع شد و آن فرد سوار بر آن موج شد و با مردم به خیابانها رفت تا به نتایج انتخابات اعتراض کند. او با موج درگیری ها و با موج اعتراضات شبانه از پشت بامها هم همراه بود.

بله این فرد در واقع من و شما هستیم. مشکل اینجا است که هر زمانی که موجی که بر آن سوار هستیم می خوابد ما هم آرام و بی حرکت و حتی افسرده می نشینیم تا موج دیگری از راه برسد و ما را با خود ببرد. من مخالف استفاده از انرژی عظیم این امواج اجتماعی نیستم ولی اعتقاد دارم که انسان باید یک موتور کوچک تک نفره هم داشته باشد تا هم بتواند مسیر خود را اصلاح کند و هم اینکه اگر موج از حرکت ایستاد بتواند حتی با سرعت کم به حرکت خود در جهت مسیری که به آن اعتقاد دارد ادامه دهد. ما نیازی نداریم که همیشه سوار موج بزرگ بشویم و فقط آنچیزی را بگوییم که دیگران می گویند.

دود

۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

عملکرد جنبش سبز در 22 بهمن

البته کسی نظر من را نپرسیده است ولی من خودم می خواهم که نظرم را در رابطه با عملکرد جنبش سبز در 22 بهمن بنویسم. قبل از اینکه در این رابطه صحبت کنیم اجازه دهید که کمی بررسی کنیم و ببینیم که منظور ما از جنبش سبز چیست. آیا منظور از جنبش سبز کسانی هستند که در بالاترین فعالیت می کنند؟ آیا جنبش سبز کسانی هستند که پیرو آقای سازگارا و آقای نوری زاده هستند؟ آیا کسانی که در خارج از کشور فعالیت می کنند و یا در تظاهرات شرکت می کنند نیز عضوی از جنبش سبز هستند؟

اگر بخواهید نظر من را بدانید می گویم که جنبش سبز یک احساس عمومی و یک جنبش همگانی است نه یک گروه و یا حزب سیاسی. پس من نمیتوانم هیچگاه بگویم که من و تو حسن و غلام و تقی و نقی جنبش سبز هستیم. جنبش سبز سالها در دل تمام ایرانیان جوانه زده است و دارد رشد می کند و اینطور نیست که در عرض چند ماه به این نقطه رسیده باشد. لطفا دقت کنید که جنبش سبز همانگونه که بزرگ تر و بسیار سنگین تر از آن است که بخواهند از حرکت آن جلوگیری کنند, به همان نسبت هم آنقدر سنگین است که نمیتوان آن را هول داد و یا جهت آن را تغییر داد. اینکه من و شما بنشینیم و بگوییم فلان کار و بهمان کار را می کنیم تاثیر خیلی زیادی بر یک جریان عمومی و همگانی ندارد و بیشترین تاثیر آن این است که توقعات نا متناسب با واقعیت ایجاد می کند.

اگر فرض کنیم که جنبش سبز یک گوی بسیار سنگین باشد که با سرعت یک متر در ماه جلو می رود, این خوش خیالی است که بخواهیم آن را هول دهیم و بکنیم دو متر در ماه. این حرکت باید مانند آغاز آن خود جوش باشد همانگونه که مردم برای پیروزی تیم ملی ایران در مقابل استرالیا و یا پس از انتخابات و مواجهه با نتایج نامتناسب به خیابانها آمدند.

آنچه برای من آشکار است این است که این جنبش به حرکت خود ادامه خواهد داد و راهی برای بازگشت آن وجود ندارد. این یک موج عظیم و همگانی است که خود تصمیم می گیرد چکار کند و به کجا برود. پس صبور باشید و اجازه دهید که این جوانه ای که به مرور سر از خاک درآورده است به رشد خود ادامه دهد. در ضمن از یاد نبرید که بخش عظیمی از این جنبش همچون آتش زیر خاکستر است و هر زمانی که شرایط آن مهیا باشد زبانه خواهد کشید.

بنابراین من عملکرد جنبش سبز در روز 22 بهمن را مثبت می دانم و به نوبه خودم از تمام شما عزیزانی که پا به خیابان گذاشتید و اعلام موجودیت کردید نیز سپاسگزاری می کنم.

دود

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

خدا و شیطان

ممکن است برخی از شما به خدا اعتقاد نداشته باشید و برخی دیگر او را باور داشته باشید ولی بیشتر شما وقتی صحبتی از خدا می شود یک هیبت مردانه را در پیش خود تصور می کنید. علت آن است که بیشتر مذاهب چند هزار سال اخیر خدا را مرد می دانند و یا طوری از صفات او می گویند که اینطور در ذهن شنونده نقش می بندد که خداوند مرد است.

ولی آنچه از خدا در ذهن من نقش می بندد یک زن است و شیطان هم یکی از مردانی است که عاشق خدا است و چون خدا انسان را دوست دارد, شیطان حسودی می کند و حاضر نمی شود که در مقابل انسان سجده کند. البته اگر خداوند هم از اول می دانست که انسان چه موجود خبیثی است هرگز به شیطان اصرار نمی کرد که چنین کاری را بکند.

شیطان با احساسات خیلی کاری ندارد و سر و کار او با جنگ و ستیز و پول و مقام است. همچنین شیطان بسیار منطقی است و کارهایش را با حساب و کتاب و از روی اصول انجام می دهد. مثلا هیچوقت شیطان همینجوری یک قوم را از بین نمیبرد بلکه آنها را وسوسه می کنند تا به جان هم بیفتند و یکدیگر را بکشند. در صورتی که خدا می تواند هر کاری را بدون دلیل بکند و مثلا زلزله از خودش در کند تا هزاران نفر بمیرند.

اگر شیطان بخواهد یک نفر را پولدار کند, نقشه ها و کارهای بسیاری به او نشان می دهد تا به مرور زمان او پولدار شود ولی اگر خدا بخواهد کسی پولدار شود فقط کافی است که یک بلیط بخت آزمایی بخرد تا برنده شود. در مجموع شیطان کارهایش حساب و کتاب دارد در حالی که کارهای خداوند بدون حساب و کتاب است و نمی شود آن را پیش بینی کرد.

شیطان پارتی بازی نمی کند و بین کسی که دوست دارد و دوست ندارد فرق نمی گذارد در حالی که خداوند به آن کسی که دوست دارد بیشتر توجه می کند و امکانات بیشتری را از بیت الدهر در اختیار او قرار می دهد. حتی گاهی هم کسانی را که خیلی دوست دارد به امراض و بلاهای لاعلاج دچار می کند تا هر چه زودتر به وصل او برسند.

شیطان همیشه به قربانیهای خودش حق انتخاب می دهد و آنها را مجبور به انجام کاری نمی کند در حالی که خداوند سرنوشت انسانها را در پیش پایشان می گذارد و عاقبت آنها را رقم می زند. اگر کسی کار بدی را انجام دهد ممکن است بگویند که شیطان گولش زد ولی در نهایت می گویند که خدا خواست تا آن کار انجام شود و هیچوقت نمی گویند که شیطان خواست.

خدا اهل عشوه و غمزه است و اگر کاری را انجام دهید که خوشش نیاید از شما قهر می کند در حالی که شیطان اهل قهر و آشتی نیست و از هرکسی که به حرف او گوش دهد استقبال می کند. شیطان اهل گل و عشق و احساس و این جور چیزها هم نیست. هر جایی که مردم یک چیز زیبایی می بینند و یا صحبتی از عشق و عاطفه در میان است به یاد خدا می افتند.

در ضمن شیطان هم مثل مردان نمی زاید در حالی که کل جهان اصلی زاییده خداوند است و این صفت او در زنان هم وجود دارد.
به خاطر همین علت هایی که گفتم هرگاه که صحبتی از خدا می شود من تصویر و صدای یک زن را در ذهن خود مجسم می کنم.

دود

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

نهار چی خوردم؟

نهار چی خوردم؟ ماهی و سبزیجات. چنگی به دل نمی زد ولی ای بدک هم نبود. لااقل فکر می کنم که سالم بود. تو نهار چی خوردی؟ قرمه سبزی؟ خورش بادمجان؟ خورش کرفس؟ به به. خوش به حالت. من که دلم لک زده برای یک غذای خانگی.

نوندونی می دونی چیه؟ نوندونی همان جانونیه. یک ظرف بزرگ پلاستیکی که در هم داشت و درون آن نان می گذاشتند. وقتی که بچه بودیم همیشه می رفتیم سراغ نوندونی و از درونش نان بر می داشتیم. پدر بزرگم نگهبان نوندونی بود و همیشه فریاد می زد که چرا در نوندونی را درست نمی بندیم و نانها خشک می شوند.

پدر بزرگم همیشه یک جای مخصوص در اطاق داشت. یک زیرکونی که در واقع یک تشک کوچک بود با دو تا متکا که بجای پشتی از آنها استفاده می کرد. در روزهای گرم تابستان او یک زیرپیراهنی می پوشید با یک پیجامه گشاد. بر جای مخصوص خود تکیه می زد و در حالی که یک مگس کش هم در دستش بود یک پایش را بر روی پای دیگر می انداخت و تاب می داد.

او همواره در پی آن بود که خرابکاریهای ما را کشف کند و مچ ما را بگیرد. موهای کم پشت و سفیدش با برخورد به متکا شاخ می شد و مادربزرگم دائم به او اشاره می کرد که موهایش را صاف کند. پدربزرگم آدم صبوری بود ولی ما بیش از حد شیطان بودیم و آنقدر سر و صدا می کردیم که بالاخره صدایش در می آمد. معمولا شبها موقعی که از تلویزیون لامپی سیاه و سفید ما اخبار پخش می شد او خیلی حساس می شد و اگر سر و صدا می کردیم فریاد می زد هش ساکت شین کره خرا! مادر بزرگم هم اخبار گوش می کرد و فقط به دنبال این بود که چه کوپنی اعلام می کنند.

پدر بزرگم یک رادیوی ترانزیستوری هم داشت که همیشه به آن ور می رفت و موجهایش را بالا و پایین می کرد. بیشترین چیزی که ما می شندیدیم فقط صدای پارازیت و ویژ ویژ بود. بعضی موقعها هم که مادر بزرگم با او حرف می زد و او حواسش به رادیو بود از کوره در می رفت و می گفت اه ولش کن اون بی صاحب شده رو.

به ندرت یادم می آید که پدربزرگم عصبانی شود و با مگس کش به دنبال ما بدود. من در این جور مواقع سریع به بالای دیوار حیاط خانه مان می رفتم و در آنجا دیگر دست هیچکس به من نمی رسد. من بالا رفتن از دیوار حیاط را خیلی دوست داشتم مخصوصا کنج آنرا که در واقع سقف دستشویی بود. همیشه چند تا لنگه دمپایی و یا توپ پلاستیکی پاره هم در آنجا پیدا می شد.

دود

در مورد دود یا Dude!

من اصولا مرض نوشتن دارم و این کار می تواند حال من را تغییر دهد. مینویسم فقط برای اینکه نوشته باشم نه برای اینکه خوانده شوم. کامنت هم مال تو. اگر فکر می کنی با نوشتن حال می کنی هر چیزی را که دوست داری بنویس. ممکن است من یا کسی دیگر آن را بخوانیم و یا اینکه ممکن است هرگز هیچ کس آن را نخواند. اصلا چه فرقی می کند؟

پس هر که هستی و هرکجا که هستی کفش هایت را از پایت در بیاور و بیا روی این نمد بنشین و به پشتی تکیه بده تا یک چای قمپهلو برایت بریزم که بنوشی و جگرت حال بیاید.

دود