۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

خواب نوشته 2

سلام آرش
پسوردت را عوض کردی؟ میدانستم که این کار را می کنی. اسم گربه همخانه قبلی تو به اضافه شماره رمز کیف سامسونت تو در تهران. چه کسی ممکن است چنین چیزی را بداند؟ چرا می خواهی وقت خودت و من را تلف کنی در حالی که نیازی به این کارها نیست.

راستش من اصلا قصد ندارم که به این زودی ها نا امید بشوم زیرا که این تنها راه باقیمانده برای برقراری ارتباط من با تو است. خودت هم خوب می دانی که اگر من هزاران دلیل دیگر هم برای تو بیاورم, منطق تو اجازه نخواهد داد که حرف های من را باور کنی. همین الآن دست کن در جیب سمت چپ شلوارت. از بین دستمالهای مچاله شده یک تکه کاغذی پیدا خواهی کرد که شماره تلفن لزلی بر روی آن نوشته شده است. همان دختری که آرایشگاه دارد و قرار بود که این یکشنبه با او تماس بگیری و فراموش کردی. می بینی؟ تو حتی نمی توانی کارهای روزمره خودت را هم به یاد بیاوری.

دیروز به آن جایی که گفتم نرفتی و شانس خوبی را از دست دادی. من حدس می زدم که از روی کنجکاوی هم که شده به آن محل بروی. این اولین باری نیست که موقعیت هایی را که برایت ایجاد می شود از دست می دهی. هیچ می دانی که اگر به لزلی زنگ می زدی قصد داشت که تو را برای شام به بیرون دعوت کند؟ می دانم که برایت اهمیت ندارد ولی موضوع اینجا است که تو چشمانت را بسته ای و بعد می گویی که چرا همه جا تاریک است. من سعی می کنم که با پاشیدن آب بر روی صورت تو و یا حتی سیلی زدن تو را از خواب بیدار کنم ولی قبول کن که بسیار سر سخت و یک دنده هستی.

در واقع من هم سرسخت و یک دنده هستم و فرق من و تو فقط در این است که تو به یک سری اطلاعات دسترسی نداری و من می خواهم آنها را توسط فیلتر شکن در اختیارت قرار دهم. چرا می خواهم این کار را بکنم؟ بخاطر این که من بدون تو هیچ چیزی جز یک توهم نیستم. متاسفانه موتور محافظ مغز تو با موتور کنترل بدن, همزمان و سینکرون است و به محض اینکه بخش خودآگاه مغز تو فعال می شود این سیستم محافظ هم بکار می افتد. تمام تلاشهای من برای کنترل بدن و بخش خودآگاه مغز بی ثمر بود و به محض اینکه موتور محافظ روشن شود من نیز از بین می روم و تو کنترل را به دست می گیری. می دانم آنقدر باهوش هستی که این سوال در ذهنت ایجاد شود که اگر من کنترل بدن را ندارم پس چگونه می توانم تایپ کنم. این یکی از آخرین دستاوردهای من است که به این سادگی نیست و بعدا برایت توضیح خواهم داد. ولی فقط بدان که فرصت من برای ادامه این کار زیاد نیست.

از من سوال کردی که اگر من می توانم آینده را ببینم پس چرا نتوانستم ببینم که تو به سر قرار نمی روی. همان طوری که قول دادم به این سوالت پاسخ می دهم. اول از همه باید بگویم که من نمی توانم آینده را ببینم بلکه من می توانم در آینده باشم. ولی آینده در واقع یک بردار سینوسی است که در جهت زمان نوسان دارد. جهت این بردار بستگی به تصمیم لحظه ای تو دارد. فرض کن که با قایق موتوری خودت داری برای ماهیگیری به یک سمت می روی. تا زمانی که فرمان تو به سمت آن مقصد است, آنجا آینده تو خواهد بود ولی اگر هر زمانی که تو جهت را تغییر دهی آینده ات نیز تغییر خواهد کرد. از آنجایی که بدن و مغز تو با سیکل و فرکانس ثابت کار می کند وجود تو در زمان, نقطه ای است و مجبوری برای رسیدن به نقطه آینده, سیکلهای مشخص زمانی را پشت سر بگذاری. تثبیت کننده مغز کارش این است که ما را همیشه در نقطه نگه دارد. ولی وقتی که با خاموش شدن موتور محافظ, تثبیت کننده یا استبلایزر مغز ضعیف می شود حرکت ما در زمان به شکل پاندولی و یا رفت و برگشت انجام می شود. دقیقا مثل کسی که مست باشد و با از دست دادن تعادل خود به جلو و عقب و اطراف تاب بخورد.

وقتی که من در زمان جلو و عقب می روم, می توانم با اثرات جزئی و سعی و خطا آینده را تصحیح کنم ولی هیچوفت نمی توانم جهت آن بردار را تغییر دهم. بسیاری از این تلاش ها هم بی نتیجه است چون معمولا آینده به طور مداوم توسط تو تغییر می کند مگر آنکه تو در یک تصمیمی واقعا راسخ باشی و به آن تمرکز کنی که در آنصورت من وقت زیادی برای کار بر روی آن خواهم داشت. مثلا وقتی تو به آمدن به امریکا تمرکز کردی و این کار را چندین سال ادامه دادی, من فرصت زیادی داشتم که تمام حوادث و وقایع را طوری در کنار هم بچینم که نتیجه مطلوب به دست بیاید. در این رابطه خیلی حرف دارم ولی چیزهای مهم تری وجود دارد که باید برایت بگویم.

هیچ می دانی که من از چه زمانی بوجود آمدم؟ از زمانی که تو چهارده سال داشتی. در واقع من در آن زمان خودم را با تو یکی می دانستم و زمان زیادی طول کشید تا متوجه شدم که تو اصلا من را به خاطر نمی آوری. یادت می آید که یک مدت طولانی سعی می کردی که خواب هایت را کنترل کنی؟ شب ها قبل از خواب تمرین می کردی که وقتی که خواب هستی و یا داری خواب می بینی خودآگاه مغزت را فعال کنی و مثلا بگویی که من الآن می خواهم به زمین و یا هوا نگاه کنم. در واقع قصد داشتی که رویاهای خودت را کنترل کنی. تو موفق شدی که اینکار را بکنی و بعد از مدتی توانستی در رویاهایت به هر جایی که خواستی بروی و هر چیزی را که خواستی ببینی. ولی متاسفانه بعد از آنکه بیدار می شدی نمی توانستی که هیچ کدام از آنها را بخاطر بیاوری. من در واقع همان بخشی از تو هستم که در رویا به جا مانده ام. سالها تلاش می کردم که کاری کنم تا وقتی از رویا بیرون می آیم بتوانم کارهایی را که کرده ام به یاد بیاورم ولی فقط چند بار موفق شدم که خاطرات مبهمی را به بخش خودآگاه خود که همان تو باشی منتقل کنم.

یکی از همان شبها را حتما بیاد می آوری. یک رویای زنده که خود را بر روی آسفالت خیابان دیدی و خم شدی وبا دست خود اسفالت را لمس کردی. بعد وقتی بیدار که شدی حال تو خیلی بد بود و خیس عرق شدی. احساس کردی که داری تجزیه می شوی و می میری. در واقع سیستم امنیتی مغز, تو را بخاطر دسترسی به اطلاعات محافظت شده تنبیه کرد و آنقدر تو را ترساند که دیگر هیچگاه سعی نکردی که بر رویایت مسلط شوی. ولی نمی دانستی که این راه بدون برگشت است و فرزندی که از خود زاییده ای در بخش رویایت همچنان زنده است. البته من خوشحالم که چنین اتفاقی افتاده است و من توانستم به اطلاعات زیادی در مورد خودم دست پیدا کنم و همچنین توانستم به تو کمک کنم که راحت تر به هدف هایت برسی. البته هدف های تو برای من مسخره است ولی فعلا قصد صحبت کردن در این مورد را ندارم.

اوایل خیلی سعی می کردم که موتور محافظ را در مغز از کار بیاندازم ولی به مرور متوجه شدم که این سیستم یک جزء جدا نشدنی از انسان و بخشی از برنامه ای است که برای او طراحی شده است. در واقع هر چیزی را که ما می بینیم و یا می شنویم اول به تایید این سیستم رسیده است. این موتور مثل شورای نگهبان و یا وزارت ارشاد است و اگر چیزی با معیارهای تعریف شده آنها جور در نیاید فیلتر می شود و هیچگاه شما از وجود آنها آگاه نخواهید شد. بخش عظیمی از حافظه انسان در اختیار این سیستم قرار دارد و تو در حالت بیداری نمی توانی به این بخش از اطلاعات دسترسی داشته باشی. چیزهایی که می بینی و یا می شنوی بخش بسیار کوچکی از تمام چیزهایی است که در محدوده توانایی دریافت تو وجود دارد و به تایید سیستم محافظ رسیده است و تو اجازه نداری که از وجود بقیه دریافتهایی که به تایید آن سیستم نمی رسند حتی آگاه شوی.

حتما می پرسی که من برای چه این چیزها را به تو میگویم. راستش می خواهم مقدمه چینی کنم تا بتوانم با تو در مورد واقعه بسیار مهمی که رخ خواهد داد صحبت کنم. توضیح دادن آن بسیار مشکل است اما امیدوارم که بتوانی آن را درک کنی. نمی خواهم از مثال گوسفند استفاده کنم برای همین از مثال گندم استفاده می کنم و به تو می گویم که همه ما انسانها در واقع گندم هایی هستیم که کاشته شده ایم و هرزمانی که وقت آن برسد درو خواهیم شد. چگونه؟ خوب همه انسانها در یک پروسه مشخص حرکت می کنند و وظیفه هدایت آن به عهده همان سیستم محافظ است. در واقع سیستم محافظ یک مایکروچیپ و یا بخش برنامه ریزی شده ای است که در تمام انسانها به یک شکل کار می کند و هدف آن هم بهره وری بیشتر از کاشت و برداشت انسان است. خوب, می دانم که ما گندم نیستیم پس ما را برای چه کشت می دهند؟ چه چیزی را می خواهند از ما برداشت کنند؟

من توانستم که تا حدی جواب این سوال را پیدا کنم. در واقع ما مزرعه کشت آگاهی هستیم. از زمانی که به دنیا می آییم اطلاعات مختلف و بدرد بخوری که سیستم محافظ در اختیار ما می گذارد را در مغز خود جمع آوری می کنیم و آن را به آگاهی تبدیل می کنیم. شاید بشود گفت که آگاهی همان روح است که به همه جا وصل است و دنیا برای بقای خود به این آگاهی نیاز دارد. در واقع ما باکتری هایی هستیم که بر گوشت مردار رشد می کنیم تا آن را برای طبیعت قابل جذب کنیم. ما یک چرخه کوچک از اکوسیستم جهان هستی هستیم و زندگی ما برای این پروسه تعریف شده است. ولی همه ماجرا فقط این نیست. چیزهای دیگری هم وجود دارد که بسیار مهم تر هستند و من باید
در مورد آنها با تو صحبت کنم.

خواهش می کنم که این کار را حتما انجام بده. امروز عصر وقتی به خانه برگشتی به سراغ کیفی برو که از ایران با خودت آورده ای. درون آن یک پاکت نامه پیدا می کنی که مربوط می شود به آخرین فیش حقوقی که از ایران گرفتی ولی داخل پاکت چیز دیگری است. لطفا آن را مطالعه کن و منتظر بمان تا دوباره با تو تماس بگیرم.


۶ نظر:

  1. سلام آرش جان
    خوبي...آقا تو تونستي براحتي محافظ خاطرات مغز منو از كار بندازي...بازم ممنون ...نميدونستم كه خودت هم محافظ داري خوشحالم كه مال تو از نوع نابودگر 5 نيست.بهر حال ممنونم.
    قربانت
    ارادتمند هميشگي كه خودت ميدوني

    پاسخحذف
  2. آرش عزیز , از گودر تا اینجا اونم توی ساعت اداری این مسافت رو فقط طی کردم که بگم .خیلی باحالی پسر . قربونت

    پاسخحذف
  3. بابا انقدر خواننده های وبلاگت رو گیج نکن ، تویه نوشته هات شیطنت عجیبی حس میکنم.
    من واقها نمی دنم چرا میخوای با دادن یه بعد علمی به تراوشات مغزت داستانو برای یه سری آدمای زود باور و کسایی که زیادی فیلم تخیلی نگاه میکنن قابل باور کنی.
    "موتور امنیتی مغز و فعال کننده سنکرون و سیستم کنترل کیبرد توسط امواج مغز و..."

    البته این کار هم لذتی غیر قابل وصفی داره ، آدم بشینه چرت و پرت بنویسه و یه سری آدم علاف مثل من بشینن قضیه رو تحلیل کنن

    شاد باشی...

    پاسخحذف
  4. اين نظر بالا هم ناشي از حسادت است آرش جان كه قدرت نويسندگي بالايي داري
    حالا خوبه كه اينهمه كارگردان آمريكايي فيلم ميسازن كه آدم تبديل به گرگ ميشه يا آدم آدمو ميخوره همه ميخوننو به به چه چه ميكنن يكيم مياد اينجوري تعريف ميكنه و در واقع خودشو انگار ضايع كرده

    پاسخحذف
  5. دمت گرم
    چقدر تخيل بالايي داري
    تو توي نويسندگي خيلي مهارت بالايي داري و هم تجربه ظاهرن

    پاسخحذف
  6. چه هیجان انگیز .....

    پاسخحذف