۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

نهار چی خوردم؟

نهار چی خوردم؟ ماهی و سبزیجات. چنگی به دل نمی زد ولی ای بدک هم نبود. لااقل فکر می کنم که سالم بود. تو نهار چی خوردی؟ قرمه سبزی؟ خورش بادمجان؟ خورش کرفس؟ به به. خوش به حالت. من که دلم لک زده برای یک غذای خانگی.

نوندونی می دونی چیه؟ نوندونی همان جانونیه. یک ظرف بزرگ پلاستیکی که در هم داشت و درون آن نان می گذاشتند. وقتی که بچه بودیم همیشه می رفتیم سراغ نوندونی و از درونش نان بر می داشتیم. پدر بزرگم نگهبان نوندونی بود و همیشه فریاد می زد که چرا در نوندونی را درست نمی بندیم و نانها خشک می شوند.

پدر بزرگم همیشه یک جای مخصوص در اطاق داشت. یک زیرکونی که در واقع یک تشک کوچک بود با دو تا متکا که بجای پشتی از آنها استفاده می کرد. در روزهای گرم تابستان او یک زیرپیراهنی می پوشید با یک پیجامه گشاد. بر جای مخصوص خود تکیه می زد و در حالی که یک مگس کش هم در دستش بود یک پایش را بر روی پای دیگر می انداخت و تاب می داد.

او همواره در پی آن بود که خرابکاریهای ما را کشف کند و مچ ما را بگیرد. موهای کم پشت و سفیدش با برخورد به متکا شاخ می شد و مادربزرگم دائم به او اشاره می کرد که موهایش را صاف کند. پدربزرگم آدم صبوری بود ولی ما بیش از حد شیطان بودیم و آنقدر سر و صدا می کردیم که بالاخره صدایش در می آمد. معمولا شبها موقعی که از تلویزیون لامپی سیاه و سفید ما اخبار پخش می شد او خیلی حساس می شد و اگر سر و صدا می کردیم فریاد می زد هش ساکت شین کره خرا! مادر بزرگم هم اخبار گوش می کرد و فقط به دنبال این بود که چه کوپنی اعلام می کنند.

پدر بزرگم یک رادیوی ترانزیستوری هم داشت که همیشه به آن ور می رفت و موجهایش را بالا و پایین می کرد. بیشترین چیزی که ما می شندیدیم فقط صدای پارازیت و ویژ ویژ بود. بعضی موقعها هم که مادر بزرگم با او حرف می زد و او حواسش به رادیو بود از کوره در می رفت و می گفت اه ولش کن اون بی صاحب شده رو.

به ندرت یادم می آید که پدربزرگم عصبانی شود و با مگس کش به دنبال ما بدود. من در این جور مواقع سریع به بالای دیوار حیاط خانه مان می رفتم و در آنجا دیگر دست هیچکس به من نمی رسد. من بالا رفتن از دیوار حیاط را خیلی دوست داشتم مخصوصا کنج آنرا که در واقع سقف دستشویی بود. همیشه چند تا لنگه دمپایی و یا توپ پلاستیکی پاره هم در آنجا پیدا می شد.

دود

۱ نظر: