۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

نامه آخرین فیش حقوقی 2

بعد از اینکه من از کار قبلی اخراج شدم به یک شرکت دیگر رفتم و کارم هم در آنجا خیلی سنگین بود. روزها به سر کار می رفتم و شبها خسته به خانه برمی گشتم. دیگر تقریبا آن نامه مشکوک را از یاد برده بودم تا اینکه یک روز یک اتفاق عجیبی افتاد.

وقتی به خانه برگشتم دیدم که همه همسایه ها در جلوی آپارتمان من جمع شده اند و درب آپارتمان من هم باز است. قفل در شکسته شده بود و ابراهیم آقا هم در کنار در نشسته بود و یکی از همسایه ها آب قند به او می داد. دو نفر هم از اداره آگاهی آمده بودند و در بیرون از آپارتمان منتظر بودند که من به خانه برگردم. وقتی من رسیدم در همان لحظه اول فهمیدم که دزد به خانه من آمده است. وقتی ماجرا را پرسیدم گفتند که ابراهیم آقا دو نفر را دیده است که از خانه تو آمده اند بیرون.

من به همراه ماموران آگاهی وارد خانه شدم و دیدم که تمام وسایل من به هم ریخته است. لباسها را از کمد در آورده بودند و رخت خواب هم در وسط اطاق پخش شده بود. تمام کاغذها و مدارکم هم از درون کشوها بیرون آورده شده بود و بر روی زمین بود. در نگاه اول متوجه شدم که دزدها با خودشان هیچ چیزی را نبرده بودند و حتی یک بسته پولی را هم که در گوشه ای پنهان کرده بودم دبدم که در گوشه ای از اطاق افتاده است.

پولها را برداشتم و درون کشو گذاشتم چون می دانستم که ماموران آگاهی هم بدشان نمی آید که یک ناخنکی به آن بزنند. بعد از اینکه مدتی به اینطرف و آن طرف رفتیم من گفتم که ظاهرا آن دزدها هیچ چیزی را با خودشان نبردند. ماموران تعجب کرده بودند و سوالهای مختلفی از من می کردند که آیا هیچ دشمنی دارم و یا اینکه آیا تازگیها با کسی دعوا کرده ام. جواب من منفی بود و خودم هم اصلا نمی فهمیدم که چرا یک نفر بخواهد بدون اینکه چیزی را بدزدد تمام وسایلم را زیر و رو کند.

ابراهیم آقا هم وارد خانه شده بود و می گفت که دو نفر را دیده است که از خانه من بیرون آمده اند و هیکلشان هم مثل گوریل بوده است. وقتی که او از آنها سوال کرده است که آنجا چکار داشته اند یکی از آنها با دستش ابراهیم آقا را هول داده و او را به دیوار کوبیده است. سپس آنها به سرعت از ساختمان خارج شدند و رفتند. ماموران کمی به من شک کردند و می خواستند بفهمند که من چه چیز با ارزشی در آن خانه داشته ام. ولی واقعیت این بود که خود من هم اصلا نمی فهمیدم که موضوع از چه قرار است.

بالاخره بعد از چند ساعت ماموران رفتند و من شروع کردم به مرتب کردن وسایلم. یک مقداری شوک زده شده بودم و از آنجایی که قفل در هم شکسته شده بود یک میز بزرگ را هول دادم و به پشت در چسباندم تا اگر دوباره سرو کله آن آدمها پیدا شد فرصت داشته باشم که به پلیس زنگ بزنم و یا همسایه ها را خبر کنم. با اینکه من جرات استفاده از چاقو را برای دفاع از خودم نداشتم ولی با اینحال یک چاقوی بزرگ آشپزخانه را هم دم دستم گذاشتم تا لااقل به من اعتماد به نفس دهد.

وقتی که کمی آرام شدم و بر روی تخت دراز کشیدم ناگهان به یاد آن نامه افتادم. زمانی که وسایلم را مرتب می کردم آن نامه را ندیده بودم برای همین از جای خود بلند شدم و به سراغ آن رفتم. ولی هرچه گشتم نتوانستم آن نامه را پیدا کند. سند ماشین, پول, کارت پایان خدمت و همه مدارک و کاغذها آنجا بود ولی هیچ اثری از آن نامه نبود. پیش خودم فکر کردم که نکند آنها برای بردن آن نامه آمده بودند. به نظر خیلی مسخره می آمد ولی شواهد طوری بود که هرچقدر فکر می کردم به نمی توانستم به نتیجه دیگری برسم.

فردا صبح به شرکت زنگ زدم و ماجرا را برایشان توضیح دادم و گفتم که نمی توانم امروز به سر کار بیایم. شب قبل تصمیم گرفته بودم که هر طور شده بفهمم که آن نامه چه بوده است برای همین به خودم گفتم که به شرکت قبلی می روم, در اطاق مدیر عامل را با ضربه لگد باز می کنم, یقه او را می گیرم و می گویم که یا به من می گویی که درون آن نامه چه بوده است و یا اینکه یک بادمجان در زیر چشمانت می کارم. قبل از آن چندین بار به موبایل دوست دخترم زنگ زدم ولی او موبایل طبق معمول خاموش بود. او با یک دختر دیگر یک خانه را اجاره کرده بودند ولی در این مدت کسی به تلفن منزل آنها هم جواب نمی داد.

من به ابراهیم آقا سپردم که یک کلید ساز بیاورد تا قفل آپارتمان را درست کند و خودم هم به سمت شرکت قبلی به راه افتادم. وقتی که به مقابل ساختمان شرکت رسیدم دیدم که یک پارچه سیاه را در بالای ورودی ساختمان نصب کرده اند و وقتی که نوشته آن را خواندم پاهایم سست شد و همان جا بر روی زمین نشستم. نوشته روی پارچه پیام تسلیتی بود برای درگذشت مدیر عامل شرکت سابق من.

وقتی وارد شرکت شدم متوجه شدم که هفته پیش وقتی که او به همراه خانواده اش از شمال به تهران بر می گشتند در جاده فیروزکوه با یک کامیون تصادف می کنند و قبل از اینکه او را به بیمارستان برسانند فوت می کند. دو فرزند و همسر او هم به شدت مجروح شدند ولی از مرگ نجات پیدا کردند. این خبر بسیار بدی برای من بود چون من سالها با او رفیق بودم وخاطرات زیادی را با هم داشتیم. دیگر سر در آوردن از آن نامه برایم اهمیت نداشت و مرگ او برایم بسیار تلخ بود.

وقتی به خانه برگشتم ابراهیم آقا کلید ساز آورده بود و او داشت قفل آپارتمان را درست می کرد. وقتی من را دید گفت که دو نفر از آگاهی آمده بودند و با تو کار داشتند. من فکر کردم که حتما آن افرادی را که به خانه من آمده بودند دستگیر کرده اند و یا سرنخی از آن بدست آورده اند. در همین فکرها بودم که آن دو مامور دوباره آمدند و به من گفتند که باید با آنها به آگاهی بروم. وقتی من در مورد دزدها از آنها سوال کردم آنها اظهار بی اطلاعی کردند و گفتند که علت آمدن ما این است که خانواده یک دختر از تو شکایت کرده اند. وقتی آنها اسم دوست دخترم را بر زبان راندند مو بر تنم سیخ شد. آنها گفتند که حدود دو ماه است که هیچ خبری از او نیست و خانواده او اعتقاد دارند که تو با او رابطه ای داشته ای و باید برای بازجویی با ما به اداره آگاهی بیایی.

من که کاملا گیج و مبهوت شده بودم به ابراهیم آقا سفارش کردم که هوای خانه من را داشته باشد تا من برگردم. به نظرم همه چیز زیر سر آن نامه لعنتی بود ولی خبر نداشتم که همه این چیزها تازه شروع ماجراها و وقایعی بود که انتظارم را می کشیدند...

دود

۵ نظر:

  1. بابا بی خیال انقدر قضیه رو جنایی نکن نمیتونی جمش کنیا، امشب داستان هیجان انگیز تر شد بخصوص آقایون گوریل ها و قتل رئیس شرکت و گم شدن دوست دخترت سابقت ، ولی هیف که امشب فیلم ترسناک ندیدم و تو خونه هم تنها نیستم و صدای باد و بارون و ناله ی گربه و به هم خوردن در پشت بوم همسایون هم نیمیاد
    دیشب خیلی حال داد و خیلی هیجان داشتم ، چون فیلم ترسناکه نا جور روم تاثیر گذاشته بود ، از ترسمم تا صبح نتونستم بخوابم.

    موفق باشی...

    پاسخحذف
  2. اومدم اينجا رو بخونم كمي روحيه ام بهتتر بشه
    آرش جان مرسي كه مي نويسي
    امشب خيلي حالم بده و واقعن استرس دارم. چيزهاي بدي برايم اتفاق افتاده فردا يك جلسه كاري دارم اميدوارم كه ختم به خير بشه ولا كه فكر كنم اخراج بشم الان در مرز اخراج شدنم خيلي حالم بده فال حافظ گرفتم ميگه همه چي روبراه ميشه اما دلم اشوبه
    اين داستانهاي تو هم خوندنش آدمو آرو م مي كنه
    اما مي بينم كه تو هم چقد درد سر داشتي تو زندگيت

    پاسخحذف
  3. دوست عزیزم
    این یک داستان خیالیه. ولی امیدوارم که چیزهای خوب برایت اتفاق بیفتد.
    از همه شما دوستان عزیزی که به من لطف دارید سپاسگزارم.

    پاسخحذف
  4. حالا حالا مونده تا قطعات این پازل سرجاشون قرار بگیرن :)

    پاسخحذف
  5. مرسي آرش جان از پاسخ

    پاسخحذف