۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

نامه آخرین فیش حقوقی 3

راستش دیگر میخواهم برایتان بگویم که در نامه ای که در آخرین فیش حقوقی من بود چه چیزی نوشته شده است. ولی قبل از آن اجازه بدهید تا ادامه داستان را برایتان تعریف کنم اگرنه دقیقا متوجه نمی شوید که آنچه که درون نامه نوشته شده است چه معنایی می دهد.

من با ماموران آگاهی به کلاننتری رفتم. قصد نداشتم در مورد نامه هیچ حرفی را بزنم چون نه می دانستم که درون آن نامه چه نوشته شده است و نه آن نامه پیش من بود. بنابراین حرفهای من کاملا برای آنها بی معنی می شد و شک آنها را نسبت به من بیشتر می کرد. وقتی به کلانتری رسیدیم دیدم که پدر و مادر دوست دخترم هم از شهرستان به تهران آمده اند و در کلانتری نشسته اند. من با آنها صحبت کردم و گفتم که من از او هیچ خبری ندارم و موبایلم را به آنها نشان دادم که بارها و بارها در تاریخهای مختلف تماس گرفتم ولی زمان مکالمه صفر بود و نشان می داد که نتوانسته ام با او صحبت کنم. بالاخره مامور آگاهی و پدر و مادر دوست دخترم با توجه به شناختی که از من داشتند و می دانستند که من آدم آرام و بی آزاری هستم قانع شدند که مفقود شدن او کار من نیست و من هم نمی دانم که او کجا است.

من قصد داشتم بعد از اینکه به خانه رفتم هر جوری که شده دوست او را که زبان نروژی را می دانست پیدا کنم و از او بپرسم که موضوع از چه قرار است چون او حتما از این ماجرا خبر داشت و شاید می دانست که چه بلایی سر دوست دخترم آمده است. من هنوز در کلانتری بودم که یکی از ماموران آگاهی آمد و گفت که همین الآن از اداره کل گفتند که باید تو را برای بازجویی بیشتر به یک ساختمان دیگر بفرستیم. من گفتم آخر برای چه؟ من که برای جناب سروان توضیح دادم که چیزی نمی دانم. آن مامور آگاهی گفت که او هم چیزی نمی داند و آن جایی که باید من را ببرند ساختمانی است در خیابان فرشته که مربوط می شود به زنان خیابانی.

خلاصه به من دستبند زدند و من را به همراه یک سرباز و راننده به ساختمانی واقع در خیابان فرشته فرستادند. ما با ماشین وارد حیاط آن ساختمان شدیم. به نظر یک باغ مصادره ای می آمد که در وسط آن چند ساختمان قدیمی وجود داشت. من را به داخل ساختمان بردند و به یکی از اطاقها وارد کردند. یکی از آقایانی که آنجا کار می کرد و منتظر ما بود جلو آمد و آن سرباز را دعوا کرد که برای چه به من دستبند زده اند. او گفت که دستان من را باز کنند و برایم چای بیاورند. آن سرباز را هم مرخص کرد که برود.

من سوال کردم که برای چه من را به اینجا آورده اند ولی او جوابی نمی داد و می گفت که الان حاج آقا کارش تمام می شود و با تو صحبت می کند. من دوباره گفتم که دوست من مهندس کامپیوتر بود و هیچ ربطی به زنان خیابانی نداشت. او گفت که می داند و موضوع چیز دیگری است. خلاصه بعد از حدود یک ساعت ظاهرا حاج آقا سرش خلوت شد و به من گفتند که به درون اطاق او بروم. یک اطاق بزرگ بود که یک میز بزرگ کنفرانس هم در وسط آن قرار داشت. من داخل اطاق شدم و گفتم سلام علیکم حاج آقا. حاج آقا یک آخوند نسبتا فربه و ظاهرا خوش اخلاقی بود که موقع مطالعه مجبور بود از یک عینک ته استکانی استفاده کند.

او از جای خود برخواست و با من دست داد و گفت و علیکم السلام برادر من. پس آرش تو هستی. گفتم بله حاج آقا البته اگر قابل بدانید! گفت احسنت احسنت. بنشین جانم. من بر روی یک صندلی نشستم و حاج آقا هم بر روی صندلی خود نشست و شروع کرد به خواندن یک پرونده و هی می گفت عجب عجب! حاج آقا پس از یک مدت عینک را از چشمانش در آورد و بر روی پرونده گذاشت و گفت جناب آرش خان گل شما یک نامه دریافت کرده اید که اگر لطف کنید به همراه برادران برویم به خانه شما تا آن را به من بدهی.

من چهار ستون بدنم لرزید چون اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشتم برای همین با لرزش صدا گفتم کدام نامه حاج آقا؟ حاج آقا خنده ای کرد و گفت ای ای خودت خوب می دانی که کدام نامه را می گویم عزیز جانم. من فهمیدم که حاشا کردن فایده ای را ندارد و می دانستم که آن نامه هرچیزی که هست مربوط به آنها می شود برای همین تصمیم گرفتم که واقعیت را بگویم و گفتم ولی آن نامه پیش من نیست حاج آقا. حاج آقا لبخند از صورتش محو شد و ناگهان با دستش محکم کوبید روی میز طوری که من نیم متر از جایم پریدم. سپس با صدای بلند گفت ببین بچه ... یا همین الآن میریم خونه شما و آن نامه را می گیرم و یا اینکه همین جا برادران ترتیب تو را می دهند.

من که زبانم از ترس بند آمده بودم با التماس گفتم به خدا حاج آقا پیش من نیست آقا راست میگم به خدا. حاج آقا از روی صندلی بلند شد و به کنار من آمد. سپس دوباره لبخند زد و خیلی آرام گفت خوب کجا است؟ گفتم نمی دانم حاج آقا دو نفر آدم گردن کلفت آمدند به خانه من و آن را با خودشان بردند. به خدا راست میگویم حاج آقا حتی پلیس هم آمد. ابراهیم آقا هم شاهد بود.

حاج آقا اخم هایش را گره کرد و در حالی که فکر می کرد گفت دو نفر آن را از خانه تو دزدیدند؟ مگر چه کسانی از آن نامه خبر داشت. گفتم فقط دوست دخترم که ناپدید شده و مدیر عامل شرکت قبلی که او هم فوت کرده. من فقط می خواستم ببینم در آن نامه چه چیزی نوشته شده است ولی هیچ کس به من حرفی نزد و حتی هنوز هم نمی دانم آن نامه چه بود. حاج آقا گفت که دیگر کاری با من ندارد ولی فعلا از شهر خارج نشوم و در دسترس باشم. سپس یکی از همکارانش را صدا کرد تا من را به خانه ببرد و ابراهیم آقا را هم برای چهره نگاری به اداره آگاهی ببرد تا بفهمند که چه کسانی آن نامه را دزدیده اند.

چند روز از این ماجرا گذشت و من به سر کار جدیدم می رفتم. دیگر نه خبری از کلانتری شد و نه از دار و دسته حاج آقا تا اینکه حدود پانزده روز بعد اتفاق دیگری افتاد و من تازه فهمیدم که آن نامه چیست و چرا اینقدر برای آنها اهمیت دارد...

۷ نظر:

  1. merci
    montazeee edamash hastam

    پاسخحذف
  2. چرا،چرا،چرا اینقدر برای آنها اهمیت دارد...

    پاسخحذف
  3. aza.joon

    lotfan zoodtar arash :D

    پاسخحذف
  4. آرش جان بابا وبلاگ هم مثل غذا میمونه طول بدی یخ میکنه از دهن میوفته ها.....حالا از ما گفتن بود..
    منتظر بقیه اش هستم
    لیلی

    پاسخحذف
  5. این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

    پاسخحذف
  6. arash jan baba baghiyeh dastan ro brgo digeh mordim 4 rooz ke montazerim

    پاسخحذف