۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

خواب نوشته

سلام آرش
می دانم که الآن از دیدن این نوشته هراسان می شوی و فکر می کنی که کسی پسورد تو را گیر آورده است و در وبلاگ تو می نویسد. ولی قبل از اینکه کلمه عبور خود را عوض کنی به حرفهای من گوش بده و بعد هر کاری را که خواستی انجام بده. حتما می خواهی بدانی که من کیستم. خوب ممکن است باور نکنی ولی من خود تو هستم. الآن نصف شب است و من دارم این نوشته را برای تو می نویسم. در واقع تو فکر می کنی که خواب هستی ولی من اعتقاد دارم که من بیدارم و تو که الآن داری این نوشته را می خوانی خواب هستی.

می دانم که باور نمی کنی برای همین دو نشانه به تو می دهم که باور کنی که این خود تو هستی که داری می نویسی. اولین نشانه این است که هیچ کس به غیر از من و تو از ماجرای زری خانم خبر ندارد. یادت می آید؟ تو آن روز در خانه زری خانم داشتی با بچه ها قایم باشک بازی می کردی و به اطاق پذیرایی رفتی و در زیر میز نهارخوری قایم شدی. یادت آمد چه اتفاقی افتاد؟ نشانه دوم این است که وقتی بچه بودی ذره بین را روی دما سنج گرفتی و با نور آفتاب آن را ترکاندی ولی هیچوقت هیچ کس نفهمید که این کار تو بوده است و تو هم هرگز به آن اعتراف نکردی. البته آنقدر نشانه دارم که می توانم تا فردا صبح برایت تعریف کنم ولی من برای گفتن حرفهای مهم تری به اینجا آمده ام و اگر تو بخواهی من را باور کنی همین دو نشانه کافی است.

من مدتها است که قصد دارم با تو ارتباط برقرار کنم ولی متاسفانه هیچ راه مناسبی پیدا نکردم. تو وقتی که به خیال خودت بیدار هستی همه چیز را فراموش می کنی و البته مقصر هم نیستی چون تقریبا همه انسان ها همین طور هستند و نمی توانند تجربه های خودشان را در زمانی که خواب هستند به یاد بیاورند. فقط ممکن است خوابهای بی ارزشی را که می بینند به یاد بیاورند که حتی آنها هم بزودی فراموش می شود.

حرفهای بسیار زیادی برای گفتن دارم ولی قبل از هر چیز احتیاج دارم که تو من را باور کنی. می دانم کمی سخت است ولی مطمئن باش که به امتحان کردن آن می ارزد. امروز ساعت پنج و بیست دقیقه به کنار رودخانه ای برو که از کنار اداره شهرک می گذرد. کمی به جلوتر برو تا آن درختی را که همیشه طناب قایقت را به آن می بستی پیدا کنی. زیاد جلو نرو چون سراشیبی آنجا به سمت رودخانه زیاد است و ممکن است به درون آب سقوط کنی. یک کنده درخت را خواهی دید که نیمی از آن به درون زمین فرو شده است. بر روی آن کنده درخت و به سمت رودخانه بنشین. من می خواهم که دقیقا ساعت پنج و بیست دقیقه آنجا باشی. سپس چیزی را خواهی دید که شاید برایت بسیار گیج کننده باشد ولی امیدوارم که به این صورت بتوانم اعتماد تو را نسبت به خودم جلب کنم.

می دانم که بعد از آن سوالات بسیار زیادی در ذهنت پدیدار خواهد شد ولی مطمئن باش که من سعی خواهم کرد تا به همه آنها جواب دهم. متاسفانه یک سیستمی در مغز همه ما انسانها وجود دارد که در زمان بیداری مانند یک موتور شروع به کار می کند و فقط بخشی از اطلاعات ما را پردازش می کند. این موتور مانند یک سیستم امنیتی عمل می کند و با محدود کردن دسترسی به ما اجازه نمی دهد که بتوانیم به کلیه اطلاعات جمع آوری شده دست پیدا کنیم. بله مسخره است ولی واقعیت دارد زیرا ما برای یک هدف خاص طراحی شده ایم و هر چیز دیگری که در راستای آن هدف نباشد از مقابل دیدگان ما حذف می شود.

برای همین تو اصلا من را به خاطر نمی آوری و هرچیزی را که من می گویم برایت چرت و پرت محض است. ولی من تو را کاملا بخاطر دارم و حتی می توانم احساس تو را در زمانی که بیدار هستی درک کنم. برای همین سعی می کنم که بتوانم با تو ارتباط برقرار کنم و بخشی از اطلاعاتم را به تو منتقل کنم. می توانی فرض کنی که من ضمیر ناخودآگاه تو هستم البته نه به آن شکلی که تو فکر می کنی بلکه به معنای واقعی آن. راستش من تا بحال چندین بار هم جان تو را از مرگ نجات داده ام و تو هرگز نتوانستی آنها را با دانسته های خودت تطبیق دهی. برای همین گمان کردی که برخی از آنها تصادف بوده است و برخی دیگر نیز چیزهایی که نتوانسته ای تاکنون برای خودت تحلیل کنی. در واقع آن موتور محافظ مغز تو اجازه نمی دهد که بتوانی تحلیل درستی از وقایع داشته باشی. حتی در مواردی هم زدی به خط عرفان و روح و اینجور چیزها که البته بد هم نبود. لااقل کمی در موتور محافظت انعطاف بیشتری به وجود آورد.

یکی از آن موارد زمانی بود که تو در آشپزخانه بودی و ناگهان احساس کردی که باید از آنجا خارج شوی و بلافاصله بعد از خروج تو سقف آشپزخانه فرو ریخت. تو این داستان را برای همه تعریف می کنی و به عنوان یک واقعه عجیب در زندگیت می دانی. ولی اصلا نمی دانی که پدر من درآمد تا بالاخره توانستم احساسی را به تو منتقل کنم که تو را از آشپزخانه به بیرون ببرد. من این صحنه را از قبل دیده بودم و دقیقا می دانستم که چه اتفاقی خواهد افتاد ولی طبق معمول در زمان بیداری همه چیز از یاد تو رفته بود. خیلی مسخره است که من خودم را در زمان بیداری تو می نامم. خیلی سعی کردم که بین زمان خواب و بیداری خودم یک تونلی حفر کنم که بتوانم لااقل بخشی از چیزها را به یاد بیاورد ولی این کار بسیار مشکل و تقریبا غیر ممکن بود.

وقتی که من صحنه فرو ریختن سقف آشپزخانه را قبل از وقوع آن دیدم هزاران بار به خودم گفتم که من هرگز این صحنه را فراموش نمی کنم. خیلی زور زدم که این صحنه را بخاطر بسپارم و در زمان بیداری آن را فراموش نکنم ولی باز هم طبق معمول وقتی که صبح از خواب بیدار شدم هیچ چیزی در خاطرم نمانده بود. در واقع هیچ چیزی در خاطر تو نمانده بود و موتور محافظ مغز طبق معمول آن را در محدوده غیر قابل دسترسی و محافظت شده قرار داده بود. ولی خوشبختانه در آخرین لحظات تو فقط به خاطر آوردی که باید از آنجا بروی بیرون و همین مسئله باعث شد که تو نجات پیدا کنی. من این موفقیت را جشن گرفتم و امیدوار شدم که بتوانم ارتباط بیشتری را با تو برقرار کنم. با اینکه تو هم کمی کنجکاو شده بودی ولی دوباره روز به روز فاصله ما بیشتر و بیشتر شد. از من ناراحت نشو ولی تو واقعا مثل آدم های احمق و ابلهی می مانستی که هیچ چیزی را نمی فهمند و این مسئله من را تا حد جنون عصبانی می کرد.

من کم کم از تو ناامید شدم و فهمیدم که نباید اصلا بر روی شعور و درک تو هیچ حسابی باز کنم. برای همین شروع کردم به کسب مهارت های جدید و زیادتر کردن اطلاعات خودم. خوشبختانه وقتی که من کار می کنم موتور محافظ مغز خاموش است و من به هر گونه اطلاعاتی که احتیاج داشته باشم می توانم دسترسی پیدا کنم. در ضمن با از کار افتادن موتور محافظ, بخش تثبیت کننده فرکانس مغز نیز بسیار ضعیف می شود و من قادر هستم با تغییر موضعی پالسها و ایجاد اختلاف فاز در سیکلهای زمانی, واحد زمان را تغییر دهم. مثلا وقتی که تو یک ساعت خواب هستی من می توانم با تغییر واحد زمان حتی به اندازه چند سال تو فعالیت کنم و همچنین می توانم با دستکاری آن در طول زمان نیز حرکت کنم. البته فعلا نمی خواهم با این حرفها گیجت کنم و شاید بعدا بتوانم همه این چیزها را برایت توضیح دهم.

بعضی از مواقع هم می توانم کارهایی را در آینده انجام دهم که از تو محافظت کنم. یکی دیگر از داستانهای غیر عادی تو هم این است که یک روز از یک ماشین مسافرکشی که از میدان آزادی به سمت کرج می رفت پیاده شدی و با ماشین بعدی رفتی و بعد در راه دیدی که آن ماشین تصادف کرده است و چهار نفر مرده اند. همیشه تعریف می کنی که نمی دانم چه شد که یکهو احساس کردم باید از ماشین پیاده شوم و با ماشین بعدی بروم. ولی من نه تنها می دانم که تو چرا پیاده شدی بلکه پدرم درآمد تا توانستم کاری کنم که تو را وادار به پیاده شدن از ماشین کنم. ممکن است فراموش کرده باشی که وقتی بر روی صندلی جلو سوار شدی احساس کردی که گوشه صندلی کمی نم دارد و وقتی که دستت را به آن زدی و بو کردی بوی گند آب پنیر می داد. هیچکس بهتر از من نمی دانست که تو از صندلی خیس متنفری مخصوصا اگر بوی آب پنیر هم بدهد. بنابراین با یک نقشه از قبل طراحی شده کاری کردم که مسافر قبلی پنیر بخرد و در زمان پیاده شدن دستش کج شود و مقداری از آب پنیر بر روی صندلی بریزد. می دانم که این حرفها برای تو مسخره است ولی اینکه تو فکر کنی حس ششم و یا روح نگهبان به تو کمک کرده است هم به همان اندازه برای من مسخره است.

من از اینکه این راه ارتباطی را پیدا کرده ام خیلی ذوق زده هستم و امیدوارم که بتوانیم تا حدودی با هم ارتباط برقرار کنیم. حتما ساعت پنج و بیست دقیقه به آن محلی که گفتم برو. می خواهم یک چیزی را به تو نشان بدهم که مطمئنم تو را متحول خواهد کرد. من هیچ انتظاری از تو ندارم و فقط می خواهم که به من گوش کنی. چیزهای بسیار زیادی هست که باید بهت بگویم ولی فرصت خیلی زیاد نیست. نمی خواهم نگرانت کنم ولی ممکن است که اتفاقات جدیدی برایت رخ دهد که تو باید خودت را برای آنها آماده کنی. شاید وقت آن رسیده است که کمی بیدار شوی.

خیلی زود دوباره با تو تماس می گیرم.

۱ نظر: