۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

نامه فیش حقوقی 4

بعد از دو هفته که از آن ماجراها گذشت من فکر کردم که دیگر کسی کاری به کار من ندارد. چون نه آن نامه مشکوک پیش من بود و نه من از علت این ماجراها خبر داشتم. پدر و مادر دوست دخترم هم شکایت خود را از من پس گرفته بودند چون قانع شده بودند که من در ناپدید شدن دخترشان دست نداشته ام. البته من ماجرای نامه را برای آنها تعریف نکردم چون خودم هم از آن سر در نمی آوردم و پی بردن آنها به این موضوع فقط شک آنها را نسبت به من زیاد می کرد.

تا اینکه یک شب وقتی خسته و کوفته از سر کار به خانه بر می گشتم, یک ماشین پژوی خاکستری جلوی پای من توقف کرد و دو نفر آدم گردن کلفت من را به زور داخل ماشین کردند و با خودشان بردند. معمولا وقتی که می خواهند کسی را بدزدند یک پارچه روی چشمش می بندند که نتواند جایی را ببیند ولی در مورد من یکی از آنها پشت گردم را گرفت و سرم را به جلو و رو زانوانم نگه داشت که نتوانم جایی را ببینم. من زیاد به خودم زحمت ندادم که از آنها سوال کنم من را به کجا می برند چون می دانستم که جوابی نخواهم شنید. بعد از مدتی متوجه شدم که درب یک پارکینگ باز شد و ما داخل پارکینگ شدیم.

سپس من را وارد یک ساختمان کردند و به درون یک اطاقی بردند که یک میز و صندلی در وسط آن بود. من روی صندلی نشستم و آنها اطاق را ترک کردند. بعد از یک مدت یک نفر وارد اطاق شد. با اینکه اطاق نسبتا تاریک بود او یک عینک آفتابی به چشمش زده بود تا قیافه اش ترسناک تر شود. او با من دست داد و گفت به به آرش خان. حاجی حاجی مکه. فکر نمی کردی پیدات کنم نه؟ من با تعجب به چهره اش دقت کردم و گفتم من شما را می شناسم؟ او عینک آفتابی اش را در آورد و گفت منم اکبری! نکنه فراموشی گرفتی!

من هر چقدر سعی کردم نتوانستم چیزی از او به خاطر بیاورم. من فقط یک اکبری در طول عمرم می شناختم که او هم آبدارچی شرکت دوستم بود و هیچ تناسب و یا ارتباطی با این اکبری لندهوری که می دیدم نداشت. حالا شناختن اکبری هم زیاد مهم نبود. مهم چیزی بود که او از من می خواست و من هیچ خبری از آن نداشتم. اول فکر کردم که او هم به دنبال نامه می گردد و هر وقت که سوال می کرد کجا است من هم می گفتم که دو نفر آدم از خدا بی خبر آمدند و آن را از خانه من دزدیدند و من نمی دانم کجا است. ولی او گفت که یکی از آن از خدا بی خبر ها خودش بوده است و منظورش هم نامه نیست بلکه پنج میلیون دلار پول نقد است!

اگر من واقعا می دانستم که آن چیزی که آنها به دنبالش هستند کجا است حتما در همان ساعت اول به آنها می گفتم تا یک هفته شکنجه نشوم ولی من از این جریانات هیچ اطلاعی نداشتم و نمی دانستم که اصلا آن مرد من را از کجا می شناسد و از جان من چه می خواهد. تنها چیزی که به مغزم می رسید و مدام به آنها می گفتم این بود که آنها من را با یک نفر دیگر اشتباه گرفته اند. من در تمام عمرم یا درس می خوانده ام و یا به سر کار می رفتم و حتی رنگ پنج میلیون تومان پول نقد را هم ندیده بودم چه برسد به پنج میلیون دلار.

آنها به هر قیمتی که شده می خواستند از من حرف بکشند ولی من چیزی برای گفتن نداشتم. چند بار به ذهنم رسید که یک آدرس الکی به آنها بدهم تا لااقل برای چند ساعت من را راحت بگذارند ولی وقتی از من پرسیدند که آیا آدرس درست است یا نه ترسیدم و گفتم که نه آدرس الکی است و فقط خواستم که من را نزنید. روز اول فکر می کردم که حتما خواهم مرد ولی در روزهای بعدی فهمیدم که توان و ظرفیتم به مراتب بیشتر از آن چیزی است که فکر می کردم. البته صورتم آبلمبو شده بود و از درد نمی توانستم بدنم را تکان دهم. ولی دیگر کتک زدن آنها نمی توانست چیزی بر درد من اضافه کند و من نسبت به آن بی تفاوت شده بودم.

بالاخره بعد از یک هفته من را در نزدیکی یک بیمارستان از ماشین انداختند بیرون. ظاهرا به من احتیاج داشتند و نمی خواستند که در وسط بیابان تلف شوم. دیگر به یاد نمی آورم که چگونه به تخت بیمارستان منتقل شدم و مورد عمل جراحی قرار گرفتم. البته آن فردی که من را پیدا کرده بود هزینه های من را قبول کرد اگرنه بیمارستان نمی خواست من را بپذیرد و می گفتند که اول باید پولش را بپردازید تا بعد اجازه دهند من را به اطاق عمل ببرند. وقتی به هوش آمدم آن مرد که خودش را صابر می نامید به ملاقاتم آمد و تعریف کرد که چگونه من را در پیاده رو پیدا کرده و به بیمارستان آورده است. او می گفت که احتمالا یک ماشین با سرعت به من کوبیده است و من را به پیاده رو پرت کرده است. اگرچه دکترها کمی به کوبیدن ماشین به من مشکوک بودند ولی من هم ترجیح دادم که حرفی از واقعیت ماجرا نزنم. من به شرکت و بستگانم اطلاع دادم که تصادف کردم و در بیمارستان هستم.

متاسفانه بین بستری بودن و ناپدید شدن من یک هفته فاصله بود و من نمی توانستم به کسی توضیح دهم که چه اتفاقی برای من افتاده است. در ضمن می دانستم که دیر یا زود دوباره سر و کله آنها و یا افراد حاج آقا پیدا خواهد شد. همین اتفاق هم قبل از ترخیص من افتاد و یک روز حاج آقا به دیدار من آمد. من ماجرا را برای او تعریف کردم و گفتم که آنهایی که نامه را دزدیده بودند حالا می خواستند بدانند که من پنج میلیون دلار را کجا قایم کرده انم. نگاه های حاج آقا طوری بود که من را می ترساند و می دانستم که او هم نقشه ای برای من دارد. من نمی توانستم به کسی در این موارد اعتماد کنم.

بعد از اینکه از بیمارستان آمدم بیرون از بستگانم پول غرض کردم و کمی هم از شرکت وام گرفتم تا بتوانم پول صابر را پرداخت کنم. آدرس و تلفن او را از بیمارستان گرفته بودم ولی تلفن او اصلا جواب نمی داد. سپس به آدرس منزلش مراجعه کردم ولی یک خانم مسنی گفت که آنها چنین شخصی را نمی شناسند. برایم بی مفهوم بود که یک نفر تمام مخارج بیمارستان من را بپردازد و سپس آدرس و تلفن جعلی بدهد. با این حال من فکر کردم که شاید او از ترس پلیس این کار را کرده است و خودش بعدا با من تماس خواهد گرفت. این احتمال را هم می دادم که صابر از همدستان اکبری بوده است و می خواستند بلایی را که بر سر من آورده اند جبران کنند. ولی هیچ کدام از این حدس ها درست نبود و من بعد ها صابر را در جایی دیگر ملاقات کردم.

بعد از اینکه چند روز گذشت و من کمی حالم بهتر شد از اداره آگاهی به سراغم آمدند. آنها گفتند که باید برای چهره نگاری با آنها به اداره بروم. من با همان وضعیتم با آنها به اداره آگاهی رفتم و دیدم که حاج آقا هم آنجا است. او گفت که می خواهد من چهره آن فردی که خودش را اکبری معرفی کرده بود شناسایی کنم. بعد از چند ساعت بالا و پایین کردن اعضای مختلف صورت بالاخره یک چهره ای شبیه به اکبری بوجود آمد. مسئول چهره نگاری حاج آقا را صدا کرد و او به همراه یک نفر دیگر وارد اطاق شدند. وقتی که حاج آقا عکس را دید رنگش پرید و به همراهش گفت که آن فرد را می شناسد. سپس یکی از سربازان را صدا کرد و گفت که من را به منزل برساند. قبل از اینکه از اطاق خارج شوم شنیدم که حاج آقا به همراهش گفت که فقط آن نامه برای من مهم است نه چیز دیگری.

بنابراین من متوجه شدم که اهمیت نامه هم چیزی کمتر از پنج میلیون دلار نیست ولی اصلا متوجه نمی شدم که تمامی این قضایا چه ارتباطی به من دارد. من چند روزی را در خانه استراحت کردم و دوباره به سر کارم برگشتم. همه همکارانم ماجرای تصادف کردنم را می پرسیدند و من هم یک چیزی از خودم در آورده بودم و به آنها می گفتم که چطور یک ماشین به من زد و من را در پیاده رو پرت کرد. حدود دو هفته بعد دوباره یک اتفاق دیگری برایم افتاد که زندگی عادی من را تغییر داد. وقتی که یک روز داشتم به خانه برمی گشتم و طبق معمول در کنار خیابان منتظر تاکسی بودم یک ماشین پژو دویست و شش جلوی پایم توقف کرد و دیدم که راننده اش یک دختر است. او اشاره می کرد که زودتر سوار شوم ولی من نمی خواستم این کار را بکنم و قصد داشتم که از راه پیاده رو بدوم و فرار کنم.

ولی او فریاد زد و نام دوست دخترم را آورد و گفت که او می خواهد من را ببیند. سپس خم شد و در را برایم باز کرد. من هم که می خواستم بدانم دوست دخترم کجا است سوار ماشین شدم. او با سرعت به راه افتاد و گفت که دوست دخترم او را فرستاده است که من را به پیش او ببرد. وقتی من می خواستم از او سوالات بیشمارم را بپرسم او به آینه عقب نگاه کرد و گفت که یک ماشین دارد ما را تعقیب می کند. من به پشت سرم نگاه کردم و از بین ماشینهایی که دیدم پژوی خاکستری رنگ و سرنشینهای آن را شناختم. از آنجایی که خاطره چندان خوشی از آنها نداشتم به آن دختر اصرار کردم که سریعتر برود و هر طوری شده از دست آنها فرار کند.

ما وارد اتوبان شدیم و او با سرعت از بین ماشینها ویراژ می داد و میرفت. آن پژوی خاکستری هم با کمی فاصله ما را تعقیب می کرد. ما از اتوبان مدرس وارد اتوبان صدر شدیم و کمی جلوتر به ترافیک سنگین برخوردیم. هوا دیگر نسبتا تاریک شده بود. وقتی که ما در ترافیک ایستادیم آن دختر کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد و به من هم گفت که پیاده شوم. ما ماشین را در وسط اتوبان رها کردیم و از پله های یک کوچه باریک به سرعت بالا رفتیم. من هنوز بدنم درد می کرد و نمی توانستم به سرعت بدوم ولی او دست من را گرفته بود و می کشید. بعد از مدتی پیاده روی ما به یک تاکسی سرویس رسیدیم و یک ماشین گرفتیم. او به راننده گفت که به یک آدرس در خیابان نواب برود. من که در جلو نشسته بودم هر چند وقت یک بار بر می گشتم و می خواستم سوال کنم که این کارها برای چیست و من را به کجا می برد و یا اینکه چرا دوست دخترم گم شده است ولی او هر بار با دست به راننده اشاره می کرد و می گفت که چیزی نگویم.

بالاخره ما به یک خانه در خیابان نواب رسیدیم . او زنگ در را چند بار زد و در باز شد. آن دختر گفت که باید برود ماشینش را برگرداند و از من خواست که به طبقه سوم آپارتمان بروم. من به نظرم منطقی رسید و قبول کردم و انتظار داشتم که دوست دخترم در آن خانه باشد. موقعی که از پله ها بالا می رفتم سوالاتی را در ذهنم مطرح می کردم که باید از دوست دخترم می پرسیدم و می بایست می دانستم که این کارها برای چه بوده است و برای چه ناپدید شده است. وقتی وارد ساختمان شدم دو مرد را دیدم که من را به داخل آپارتمان هدایت کردند. من از آنها سوال کردم که دوست دخترم کجا است ولی یکی از آنها به من گفت که خیلی خوب شد آمدی چون ما باید تا دو ساعت دیگر راه بیفتیم. من گفتم راه بیفتیم؟ به کجا؟ آن مرد جواب داد بندر عباس!

سپس آن دو مرد چیزهایی را برای من تعریف کردند که من تازه فهمیدم جریان آن نامه و پنج میلیون دلار پول چیست....

۳ نظر:

  1. يه تشكر كه حداقل بايد بشه از زحمت و داستانت
    راستي دانوما رو هم خوندم تا آخر و

    دارم يه چيزي مي نويسم هي چملات رو زيرو رو مي كنم تو دلم با خودم ميكم كاش زودتر اين تكليف هم تموم بشه و كاش نويسنده خوبي بودم و سريع تمومش مي كردم از دستش راحت ميشدم
    كاشكي اديتورم تو بودي

    پاسخحذف
  2. از دیار نجف آباد۱۰ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۲۱:۳۳

    میخواستم فکر نکنی که فقط جوونها خواننده ی داستانت هستند؛ ما پیرمردها هم دل داریم.
    مطالب نامه نویسی شروع داستان بین خردزرین آرش در خواب و خود آرش در بیداری بسیار جالب و تامل برانگیز بود. خوشحال میشوم در این مورد بیشتر بنویسید که بالاخره کدام اصل است و کدام فرع؟ خواب یا بیداری؟

    و آیا رویا به واقعیت نزدیک تر است یا جنبه های ملموس زندگی. هرچند که فلاسفه معتقدند«من فکر میکنم، پس من هستم».
    پیروز باشید....ارادتمند حمید

    پاسخحذف
  3. ای بابا...
    اینکه تازه اولشه ;)

    پاسخحذف