۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

نامه فیش حقوقی 6 (آخرین قسمت!)

خدایا آخر من چطوری این داستان را در یک قسمت تمام کنم! مجبورم که خیلی خلاصه و تلگرافی بنویسم.
خلاصه اینکه من و حاج آقا رفتیم به محوطه کانتینر ولی رفته بودند. حاج آقا آدرس در دوبی خواست. من نداشتم. من را با ماشین خودش برگرداند به تهران. به یک اداره رفتیم یک آقایی تا من را دید رنگش پرید. جلوی حاج آقا گفت که من را نمیشناسد ولی وقتی رفت او از من سراغ اکبری را گرفت. من گفتم اکبری همان کسی است که نامه را دزدیه است. حاج آقا و دوستانش کلاش بودند. اکبری و دار و دسته اش هم قالتاق بودند. حاجی نامه را می خواست و اکبری پول را می خواست.

من را انداختند زندان. یکی من را یواشکی از زندان فراری داد و سوار یک ماشین کرد. راننده ماشین مدیر عامل شرکت قبلی بود که مرده بود. گفت جان خودش و من در خطر بود و مجبور شد وانمود کند که مرده است. گفتم توی آن نامه چه نوشته بود؟ تا آمد حرف بزند یک ماشین از روبرو محکم کوبید به ما. من از ماشین پیاده شدم و لنگان لنگان فرار کردم. ولی من را گرفتند و به یک ساختمان بردند. اکبری و دار و دسته اش بودند. اکبری گفت که من به آنها خیانت کرده و پنچ میلیون دلار را بالا کشیدم. من گفتم من هیچ چیزی نمی دانم. شک کردم که شاید من را با یک نفر که شبیه من است اشتباه گرفته اند. اکبری گفت پول را از حلقوم من می کشد بیرون.

یک چوب زدند توی سرم و من همه ماجرای بندر عباس را تعریف کردم. اکبری گفت باید بریم دوبی و پیدایشان کنیم. رفتیم بندر عباس. نصف شب با لنج رفتیم دوبی. می گفت پول پیش آنها است. یکی از نوچه های اکبری گفت می داند پاتوقشان کجا است. رفتیم به یک ساختمان تو میدان ناصر. یک مرد لاغر را کتک زندند و جایشان را لو داد. من را با مرد لاغر در آن ساختمان زندانی کردند و رفتند. یکی از نوچه هایش پیش ما ماند. چند ساعت بعد نوچه گفت که دوست دختر من را با چند نفر دیگر را گرفتند. آنها می گفتند که پول پیش من است و اگر پول را ندهم دوست دخترم را می کشند.

من حدس زدم پول پیش حاج آقا است. گفتم من را به ایران برگردانند تا پول را پس بگیرم. من را با لنج برگرداندند به بندر عباس. یک هفته مهلت دادند. در اطاق مسافرخانه یک نفر را دیدم که کاملا شبیه خودم بود. ادعا می کرد که ناخودآگاه و کالبد اختری من است. همه چیز را می دانست و می گفت که می داند پول کجا است. ترسیدم ولی مجبور بودم به او اعتماد کنم. اصلا شبیه روح نبود و کاملا مادی بود. گفت می تواند دوست دخترم را آزاد کند ولی باید با هم هماهنگ شود. ما دو روز در آن مسافرخانه تمرین کردیم و بالاخره توانستیم با چسباندن کف دستهایمان با یکدیگر تلفیق شویم. من توانستم در دو جا باشم و به خودم نگاه کنم. ناخودآگاه هم در درونم بود.

کالبد اختری راحت بود و قابلیتهای زیادی داشت. زورش خیلی زیاد بود و هیچ دردی احساس نمی کردم. من به تهران رفتم و همزمان با کالبد اختری به دوبی رفتم. ناخودآگاهم به من یاد داد که چگونه کالبد اختری را هدایت کند و به مکانهای مختلف بفرستم. خلاصه اینکه در یک درگیری تن به تن دوست دخترم را آزاد کردم و نامه را از اکبری گفتم. نامه را به تهران آوردم و به پیش حاج آقا رفتم. او خواست من را دستگیر کند ولی من گفتم که نامه پیش من است و در قبال پول نامه را به او می دهم. ما قرار گذاشتیم که در پارکینگ عمومی نامه را در قبال پول به او بدهم. در پارکینگ من و حاج آقا از ماشین خودمان پیاده شدم و من نامه را به حاج آقا دادم. حاج آقا قرار بود که به من پول بدهد ولی هفت تیرش را در آورد و به طرف من شلیک کرد. من درحالی که مغزم متلاشی شده بود به زمین افتادم و مردم.

خدا رفتگان شما را هم بیامرزد!


۹ نظر:

  1. dastet dard nakone, kheyli mardi, khoda biyamorzat

    پاسخحذف
  2. to fekr mikoni toye on name chi neveshte shoe bod?

    پاسخحذف
  3. آقا آرش این کالبد اخریت خیلی بی معرفت ونارفیق بود که گذاشت شما زبونم لال بمیری :)

    پاسخحذف
  4. کالبد اختریت ، اشبتاه لپی شد :)

    پاسخحذف
  5. بابا مارو ول كردي وسط بيابون تو خماري
    درست تعريفش ميكردي
    هي بشكنه دست اون نامردايي كه تو وبلاگت ميان وبد بيراه ميگن اين تاثيرو روت گذاشته

    پاسخحذف
  6. aza.jooooooooon

    kheili bahal boooooooood
    =)))))))))))

    پاسخحذف
  7. خيلي بي شعوري آرش!! آخه واسه چي آدم رو سركار مي ذاري؟؟؟؟؟؟؟ اينطوري آدم ديگه بهت اعتماد نمي كنه! مثلن مي گه از كجا معلوم اينايي هم كه گفت تخيلات و داستان نباشن؟؟؟؟؟؟ البته از قسمت سوم داشتي سوتي مي دادي ولي من چون باورت داشتم ادامه دادم.
    مشكل داستان تو اين بود كه نتونستي تمومش كني! شروعش خوب بود و خوب به نقطه اوج قصه رسيدي ولي طبق معمول نويسنده هاي ايروني تهش تر زدي به هنرت!
    اولش عصباني شدم ولي خارج از شوخي قصه پليسي باحالي بود كه نتونستي خوب تمومش كني. درست مثل سينماي ايران و فيلم نامه هاي آبكي شون كه اينقدر كش مي دن كه نمي تونن جمش كنن.

    پاسخحذف
  8. من هم دقیقاً با این نظر موافقم: "خيلي بي شعوري آرش!! آخه واسه چي آدم رو سركار مي ذاري؟؟؟؟؟؟؟ اينطوري آدم ديگه بهت اعتماد نمي كنه! مثلن مي گه از كجا معلوم اينايي هم كه گفت تخيلات و داستان نباشن؟؟؟؟؟؟ البته از قسمت سوم داشتي سوتي مي دادي ولي من چون باورت داشتم ادامه دادم.
    مشكل داستان تو اين بود كه نتونستي تمومش كني! شروعش خوب بود و خوب به نقطه اوج قصه رسيدي ولي طبق معمول نويسنده هاي ايروني تهش تر زدي به هنرت!
    اولش عصباني شدم ولي خارج از شوخي قصه پليسي باحالي بود كه نتونستي خوب تمومش كني. درست مثل سينماي ايران و فيلم نامه هاي آبكي شون كه اينقدر كش مي دن كه نمي تونن جمش كنن."

    پاسخحذف
  9. بابا آرش داشت خوب پیش می رفت. ولی اینقدر همه غر زدن و گفتن این چیه که دیگه مجبور شد سر و تهش رو هم بیاره

    پاسخحذف