۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

جنگ دمپایی

دایی من یک سال و نیم از من بزرگ تر بود و چون خانه ما و خانه مادربزرگم خیلی به هم نزدیک بود, ما تقریبا با هم بزرگ شدیم. من و داییم اخلاق و روحیاتمان از زمین تا آسمان با هم فرق داشت. من باهوش و تنبل و مهربان بودم ولی دایی من خرخوان و زرنگ و کمی هم بدجنس بود. پشتکارش حرف نداشت و اگر کاری را شروع می کرد محال بود که با سماجت آن را تمام نکند ولی من همیشه فقط ایده های خوبی داشتم در حالی که پشتکار کافی برای تمام کردن کارهایم را نداشتم.

من یک جورهایی هووی داییم بودم و اسم من و او همیشه با هم آورده می شد. اگر تنبیه می شدیم با هم بودیم و اگر هم تشویق می شدیم باز هم با هم بودیم. می شود گفت که تقریبا سرنوشتمان به هم گره خورده بود چون هیچ کسی نمی خواست بین ما دو تا تبعیضی قائل شود. معمولا اگر چیزی خراب می شد هیچ کدام از ما به گردن نمی گرفتیم و سعی می کردیم تا اثبات کنیم که آن خرابکاری کار دیگری بوده است. هنوز هم به غیر از ما دو نفر کسی نمی داند که مثلا آتش سوزی کنار آشپزخانه و یا ترکیدن دماسنج قدیمی مادر بزرگ کار کدامیک از ما بوده است.

البته در نتیجه هم هیچ تاثیری نداشت و به هر حال هر دوی ما با هم تنبیه می شدیم. ما در مغز خودمان امتیازبندی و رتبه ای داشتیم که با هر شکست طرف مقابل یک امتیاز به خودمان می دادیم. دایی من استاد شکنجه روحی بود و من هم قبل از اینکه او موفق به اجرای پروژه روحی شود کار را به درگیری فیزیکی می کشاندم و به سمت او حمله ور می شدم. بنابراین دعواهای ما بسیار خاموش و بدون کلام بود و همه تعجب می کردند که چطور ما اینقدر ساکت با هم دعوا می کنیم و به یکدیگر مشت و لگد می پراکنیم.

ما همیشه با هم بودیم و همیشه هم در حال نزاع و دعوا کردن بودیم. حتی شبها موقع خواب هم رختخوابمان را در کنار هم پهن می کردند و یک لحاف مشترک داشتیم که همیشه آن را به سمت خودمان می کشیدیم و موجب دعوا می شد. معمولا وقتی که درگیری از حالت معمولی خودش کمی بالاتر می رفت پدر بزرگم برای جلوگیری از ایجاد بحران فریاد می زد هش, آرام باشید کره خرها! این نهیب پدربزرگ همچون سوپاپ اطمینان عمل می کرد و باعث می شد که ما لااقل تا نیم ساعت آینده کمی آرام تر شویم.

با اینکه من و داییم همیشه با هم درگیر بودیم ولی همدیگر را دوست داشتیم. این دوست داشتن را هرگز به زبان نمی آوردیم و وانمود می کردیم که از همدیگر بیزار هستیم. در دعواهای بیشماری که ما داشتیم, هیچکدام از ما آسیب ندید و یا حتی زخمی نشد. ما میدانستیم که مشت و لگدها را به کجا و با چه میزانی از قدرت حواله کنیم که طرف مقابل فقط احساس درد کند. معمولا بعد از اینکه دعوا می کردیم از یک بزرگتر هم به عنوان تنبیه کتک می خوردیم و در یک اطاق زندانی می شدیم. در آن زمان چون هر دوی ما یک درد مشترک داشتیم و آنهم کتک خوردن بود, با همدیگر گریه می کردیم ونسبت به هم مهربان بودیم.

بعضی از مواقع دعواهای ما از راه دور بود و طبق معمول با شکنجه روحی دایی من آغاز می شد. مثلا اگر من به کسی حرفی می زدم او از راه دور با حرکت های صورتش لج من را در می آورد و شروع کننده دعوا هم طبق معمول من بودم. اگر فاصله ما از هم دور بود او به محض حمله ور شدن من فرار می کرد و من نمی توانستم او را بگیرم چون او همیشه قدش از من بلند تر بود. علت فرار هم این بود که او می دانست که بعد از هر دعوا هر دوی ما تنبیه خواهیم شد و برای همین نمی خواست تن به درگیری فیزیکی بدهد. من هم از این نقطه ضعف او استفاده می کردم و شکنجه روحی او را با درگیری فیزیکی جبران می کردم.

زمانی که تصمیم به حمله می گرفتم, اگر دایی من از من فاصله داشت و طبق محاسباتم نمی توانستم به او برسم, برنامه جایگزین را اجرا می کردم و آن پرت کردن دمپایی بود. من به دو صورت متخصص پرت کردن دمپایی پلاستیکی بودم. روش اول توسط پا بود و در زمانهایی اجرا می شد که فرصت کم بود و یا می بایست او را غافلگیر کنم. و روش دوم توسط دست که از قدرت و دقت بی نظیری برخوردار بود. من می توانستم طوری دمپایی پلاستیکی را پرت کنم که با توجه به سرعت فرار دایی درست به پس کله او برخورد کند. البته بعد از آن هم می بایست فرار می کردم چون نوبت دایی من بود که من را تعقیب کند. در این جور مواقع من به سرعت از دیوار بالا می رفتم و فرار می کردم. بالا رفتن سریع از دیوار و درخت, تخصص و مزیت من نسبت به او بود.

بعضی موقع ها دایی من هم می ایستاد و دمپاییش را از پایش در می آورد. در آن صورت ما دوئل دمپایی می کردیم. معمولا من طوری داییم را تحریک می کردم که او اول دمپایی را پرت کند. ولی جاخالی من حرف نداشت و محال بود که دمپایی به من بخورد. سپس نوبت من بود که دمپایی را پرت کنم. می دانستم که پرت کردن دمپایی به سمت سر او بی فایده است چون او جاخالی خواهد داد. ولی اگر به سمت پای او پرت می کردم او می پرید. بنابراین دمپایی را به سمت کمر او پرت می کردم و او نمی توانست آنقدر بپرد که دمپایی از زیر پایش رد شود و در نهایت دمپایی با شدت به پای او برخورد می کرد. سپس طبق معمول من فرار می کردم و از یک جایی بالا می رفتم.

ما خاطرات زیادی از هم داریم و موقعی که به کانادا رفتم تا او را ببینیم, ماجراهای تعریف کردنی ما تمام نشدنی بود. او اکنون پزشک جراح است و یک دختر سه ساله دارد که من را به یاد کودکی های خودش می اندازد و به اندازه او یک دنده و لجباز است. هیچ کس بهتر از من قلق دختر او را نمی دانست و در یک هفته ای که در آنجا بودم چنان با من دوست شده بود که پدر و مادرش تعجب می کردند. یک ماه دیگر قرار است که دایییم پیش من بیاید تا با هم به ماهیگیری برویم. البته الآن دیگر دعوا نمی کنیم و فقط از خاطرات گذشته حرف می زنیم و حسرت آن روزهای شیرین کودکی را می خوریم.

۱۲ نظر:

  1. از دیار نجف آباد۱۴ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۰۷

    یاد باد آن روزگاران، یاد بادا

    آرش جان با این نوشته ات مرا یک سفر دور و دراز تا خود ایران و دقیقاً همین جنگ و درگیریها بردی. البته نه من نه برادرزاده ام اینقدر به تــُخـسـی و جـَلــَبی تو نبودیم. آخه این دایی شما هم میاد و ازش میپرسیم که این همه خودت رو زرنگ و از دیوار بالابرو و ماهر در امرشلیک دمپایی با پا معرفی میکنی، درسته یا نه؟
    پیروز باشید و بعد از سلامتی روح و جسمت؛ همواره قلمت شکوفا و گرم باد...ارادتمند حمید

    پاسخحذف
  2. thanks for sharing your memmories with us,
    they are cool.
    waiting for next stories

    عجب جنگ زرگري داشتين ها، حالا چرا اينكار رو ميكردين

    پاسخحذف
  3. زنده باد دمپایی :)

    پاسخحذف
  4. آقا آرش وبلاكاتون خيلي باحاله؛من هميشه از وبلاك خوندن فراريم؛ولي مال شما به من اين حسو ميده كه دارم با خودم صريح حرف مي زنم يا نزد كشيش درونم اعتراف مي كنم؛البته هيج وقت نميتونم تو وبلاكتون نظر بنويسم؛مشكل فني داره؛فقط با موبايل ميشه كه اينم بعضي حروفو نداره؛منتظر مطالب جديديم؛ شوشو

    پاسخحذف
  5. آقا آرش وبلاكاتون خيلي باحاله؛من هميشه از وبلاك خوندن فراريم؛ولي مال شما به من اين حسو ميده كه دارم با خودم صريح حرف مي زنم يا نزد كشيش درونم اعتراف مي كنم؛البته هيج وقت نميتونم تو وبلاكتون نظر بنويسم؛مشكل فني داره؛فقط با موبايل ميشه كه اينم بعضي حروفو نداره؛منتظر مطالب جديديم؛ شوشو

    پاسخحذف
  6. آقا آرش وبلاكاتون خيلي باحاله؛من هميشه از وبلاك خوندن فراريم؛ولي مال شما به من اين حسو ميده كه دارم با خودم صريح حرف مي زنم يا نزد كشيش درونم اعتراف مي كنم؛البته هيج وقت نميتونم تو وبلاكتون نظر بنويسم؛مشكل فني داره؛فقط با موبايل ميشه كه اينم بعضي حروفو نداره؛منتظر مطالب جديديم؛ شوشو

    پاسخحذف
  7. آقا آرش وبلاكاتون خيلي باحاله؛من هميشه از وبلاك خوندن فراريم؛ولي مال شما به من اين حسو ميده كه دارم با خودم صريح حرف مي زنم يا نزد كشيش درونم اعتراف مي كنم؛البته هيج وقت نميتونم تو وبلاكتون نظر بنويسم؛مشكل فني داره؛فقط با موبايل ميشه كه اينم بعضي حروفو نداره؛منتظر مطالب جديديم؛ شوشو

    پاسخحذف
  8. واي ببخشيد سه نسخه شد؛

    پاسخحذف
  9. واي ببخشيد سه نسخه شد

    پاسخحذف
  10. ازقدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه :)

    پاسخحذف
  11. در نوشتن طنز، استعداد بی نظیری داری آرش عزیز. پیشنهاد میکنم کار طنز نویسی رو به طور جدی ادامه بدی.

    پاسخحذف
  12. ممنون از لطف شما دوستان.
    آینا جان من تازه کار طنز نویسی را خیلی جدی کنار گذاشته ام و الآن در حال گذراندن عوارض بعد از ترک هستم :) ممنون از لطفت و موفق باشی عزیز

    پاسخحذف