۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

نامه آخرین فیش حقوقی 5

وقتی وارد آن آپارتمان شدم حالت تدافعی داشتم. قبل از هر چیز می خواستم بدانم که دوست دخترم در آن خانه ای که دو مرد غریبه در آن هستند چکار می کند و فقط سراغ دوست دخترم را می گرفتم. ولی بعد متوجه شدم که او در آن آپارتمان نیست و آن دو مرد نیز قصد ندارند که به من آسیبی برسانند. ولی عجیب آن بود که آنها از من درخواست می کردند که با آنها به بندر عباس بروم.

آنها برایم توضیح دادند که جان من در خطر است و باید هر چه زودتر از تهران خارج شوم. من از آنها سوال کردم که آیا این چیزی که شما می گویید به نامه و یا پنج میلیون دلار پول ربط دارد؟ ولی آنها به یکدیگر نگاهی از روی تعجب انداختد و یکی از آنها گفت نامه و پنچ میلیون دلار پول دیگر چیست؟ من ترجیح دادم که همه ماجرا را برای آنها شرح ندهم و فقط بگویم که من در هفته های گذشته مشکلاتی را بابت یک نامه و ظاهرا مبلغ زیادی پول داشته ام که یکی از آنها ناپدید شدن دوست دخترم است. حالا هم می خواهم بدانم او کجا است و او را به خانه اش برگردانم.

یکی از مردها که قد بلند و چهارشانه بود گفت که جای دوست دخترت امن است و مشکلی ندارد ولی جان تو در خطر است و این مسئله هم هیچ ربطی به نامه و یا پول ندارد. من گفتم آخر برای چه؟ اصلا شما کی هستید؟ او نگاهی به دوستش انداخت و به من گفت که واقعیتش من نمی دانم که برای چه به دنبال تو هستند ولی به ما دستور داده اند که تو را از شهر خارج کنیم. ما افرادی هستیم که می خواهیم یک باند بین المللی را متلاشی کنیم.

آن دو نفر از اینکه می دیدند من از هیچ چیز خبر ندارم کمی متعجب و مشکوک شده بودند ولی از حرفهایی که آنها زدند اینطور فهمیدم که آن باندی که قصد نابود کردنش را دارند کارشان مبادلات بین المللی یک چیزهایی است که از کشورهای اروپایی و آسیایی جمع می کنند و بعد از بردنشان به کشورهای عربی آنها را به قیمت های بسیار گزاف می فروشند. سپس پیش خودم فکر کردم که لابد آن نامه محل پول هایی است که از این تجارت کسب کرده اند و در یک جایی مخفی شده است و برای همین همه به دنبال آن هستند. ولی هر چه فکر کردم متوجه نشدم که همه این قضایا چه ربطی به من و دوست دخترم دارد و مهم تر اینکه چرا مدیر عامل شرکت قبلی من از خواندن آن عصبانی شده بود من را اخراج کرده بود. بهرحال من نه نامه را در اختیار داشتم و نه چشمم به هیچ پولی خورده بود و حتی نمی دانستم که در آن نامه چه چیزی نوشته شده است.

در آن لحظه پیدا کردن دوست دخترم برای من از هر چیزی مهم تر بود ولی نمی توانستم به آن دو مرد اعتماد کنم. برای همین به آنها گفتم که از کجا باید بدانم که دوست دخترم در بندر عباس است و شما دروغ نمی گویید. آنها نامه ای را به من نشان دادند و من دست خط و امضای دوست دخترم را شناختم. او در آن نامه از من خواهش کرده بود که هر چه زودتر با آن دو مرد به بندر عباس بروم و فول داده بود که همه چیز را برای من تعریف خواهد کرد. با پیدا کردن دوست دخترم هم خیالم از بابت او راحت می شد و هم اینکه او می توانست به من بگوید که در آن نامه چه چیزی نوشته شده بود و همه این کارها برای چیست.

من می خواستم به خانه برگردم تا وسایلم را بردارم ولی آنها اجازه ندادند و گفتند که برای این کارها وقت نیست و در ضمن برگشتن به آن خانه نیز خطرناک است. بنابراین من با همان لباس کار سوار ماشین شدم و به همراه آنها به سمت بندر عباس حرکت کردیم. پیش خودم گفتم که فوقش فردا زنگ می زنم به سر کار و به آنها اطلاع می دهم که نمی توانم بیاید و پس فردا هم خودم اتوبوس می گیرم و بر می گردم. آن دو نفر در طول راه بسیار ساکت بودند و به هیچ کدام از سوالات من جواب نمی دادند. من وقت بسیاری داشتم که به این رویدادها فکر کنم و تنها فکری که به نظرم منطقی می رسید اصلا برایم خوش آیند نبود و آنهم این فکر بود که دوست دخترم یکی از اعضای باند آنها است و من را هم وارد این بازی کرده است.

تصمیم گرفتم که اگر متوجه این مسئله شدم بلافاصله برگردم و مسئله را به پلیس گزارش دهم. اگر هم که او بی گناه بوده باشد با من به تهران باز می گردد و به پیش خانواده اش می رود. من در عقب ماشین خوابم برد و وقتی که بیدار شدم هوا روشن شده بود و ما در شهر بندر عباس بودیم. ما از شهر خارج شدیم و پس از یک ساعت رانندگی وارد یک محوطه بزرگی شدیم که ظاهرا کانتینرهای خالی را در آن نگهداری می کردند. در انتهای محوطه در مقابل یک کانکس توقف کردیم و دو مرد و یک زن که محلی بودند به استقبال ما آمدند و ما وارد کانکس شدیم.

من سراغ دوست دخترم را گرفتم ولی هر دفعه آنها جواب سربالا به سوال من می دادند و می گفتند که حالا خستگیت را در کن به موقع او را می بینی. دوباره کمی شک کردم و گفتم که حتما همین الآن باید به من بگویید که او کجا است. آن مرد قد بلند که من را از تهران به آنجا آورده بود گفت راستش او در دوبی است و ما امشب به دوبی می رویم. گفتم چی؟ دوبی؟ اول اینکه من پاسپورتم را نیاورده ام و دوم اینکه چرا از اول به من نگفتید که او دوبی است؟ او گفت که اگر به تو می گفتیم با ما نمی آمدی. گفتم چرا نمی آمدم؟ از همان جا سوار هواپیما می شدم و می رفتم دوبی. او نگاهی به اطرافیانش کرد, لبخندی زد و گفت چرا متوجه نیستی؟ تو تحت نظر هستی و ممنوع الخروجی. فکر کردی به همین راحتی اجازه می دهند که تو از کشور خارج شوی؟

من تقریبا از کوره در رفتم و سر آنها داد کشیدم و گفتم اصلا این مسخره بازی ها چه معنی دارد؟ چرا من را فریب دادید و به اینجا آوردید. آنها سعی کردند که من را آرام کنند و هر کدامشان توضیح می دادند که سعی دارند به من کمک کنند. من گفتم که می خواهم با دوست دخترم تلفنی صحبت کنم در غیر اینصورت من همین الآن به تهران بر می گردم. آنها گفتند که امکان صحبت تلفنی وجود ندارد ولی نامه دیگری را به من نشان دادند که به دست خط و امضای دوست دخترم بود. او در آن نامه از من معذرت خواهی کرده بود و گفته بود که حتما باید همراه آنها و با لنج به دوبی بروم و قول داده بود که همه چیز را برای من خواهد گفت.

با خواندن آن نامه زنگ خطری در مغز من به صدا درآمد و پیش خودم گفتم که من باید در اولین فرصت از دست آنها فرار کنم و به تهران برگردم. دیگر حتی به نامه دوست دخترم هم اعتماد نداشتم ولی تصمیم گرفتم که خودم را خونسرد نشان بدهم تا فرصتی برای فرار پیدا کنم. بنابراین به آنها گفتم حالا فرض کنید که من بدون پاسپورت و با لنج به همراه شما به دوبی بیایم. می دانید اگر من را بدون پاسپورت در دوبی بگیرند چند سال به زندان می اندازند؟ در ضمن چگونه باید از دوبی خارج شوم؟ باز هم با لنج؟

مرد قد بلند گفت که همه چیز هماهنگ شده است و هیچ نیازی نیست که نگران باشی. به محض اینکه به دوبی برسیم دوست دخترت را خواهی دید و او همه ماجرا را برایت تعریف خواهد کرد. در ضمن ما افرادی در گارد ساحلی دوبی داریم که از قبل با آنها هماهنگ کرده ایم. من به ظاهر حرف آنها را قبول کردم و گفتم که با آنها به دوبی می روم. ما نهار را بر روی سفره ای که وسط کانکس پهن کردند خوردیم و بعد از نهار من به کانکس دیگری که دستشویی بود رفتم و از پشت آن یواشکی فرار کردم و خودم را به جاده رساندم.

سپس یک کامیون توقف کرد و من را با خودش به شهر بندر عباس برد. خیلی خوشحال بودم و اصلا فکر نمی کردم که بشود به این راحتی از دست آنها فرار کرد. مستقیما به ترمینال مسافربری رفتم و یک بلیط برای ساعت شش بعدازظهر برای تهران خریدم. پیش خودم گفتم اصلا گور پدر آن نامه و دوست دخترم. اصلا به من چه که زندگی خودم را به خاطر این چیزها خراب کنم. همین جوری هم کلی از کار و زندگیم عقب مانده بودم. من حدود دو ساعت در اطراف ترمینال پرسه زدم تا اینکه نزدیک ساعت شش سوار اتوبوس شدم. کم کم تمام مسافران دیگر هم آمدند و بارهایشان را در کنار اتوبوس قرار دادند. دیگر آماده رفتن بودیم که دیدم یک نفر به شیشه پنجره ای که کنار من بود می زند.

وقتی نگاه کردم با کمال تعجب دیدم که حاج آقا در کنار اتوبوس ایستاده است و اشاره می کند که از آن پیاده شوم. وقتی پیاده شدم گفتم سلام علیکم حاج آقا شما اینجا چکار می کنید؟ گفت علیکم السلام, من همه جا هستم تو بگو که اینجا چکار می کنی؟ من تمام ماجرا را برای حاجی آقا تعریف کردم و گفتم که آنها می خواستند من را به هوای دوست دخترم از مرز خارج کنند. او از من پرسید که آیا جای آنها را بخاطر دارم و من گفتم که سعی خودم را می کنم که دوباره آن محوطه را پیدا کنم.

من خیالم راحت بود که حاج آقا به هرحال پلیس است و در اداره ای کار می کند که با اداره آگاهی در تماس است بنابراین برای من بسیار امن تر از کسانی بود که اصلا نمی شناختم و نمی دانستم که آیا حرفهایی که می گویند راست است یا دروغ. ولی بعدها فهمیدم که این قضیه پیچیده تر از آن چیزی است که من فکر می کردم و این نامه اصلا مربوط به آن چیزی نیست که حدس زده بودم...


۴ نظر:

  1. خداعمر بده به این حاج آقا :)

    پاسخحذف
  2. شرط ميبندم حاج آقا رئيس باند قاچاق دخترا به كشوراي عربيه!!...

    چون آرش بيخيال..انرژيتو جاي ديگه صرف كن..
    1000 تا اما و اگر ميشه تو داستانت اورد..
    يك كلام FAKE
    نمره من از 10------->> 3.64!

    پاسخحذف
  3. کلاً داستانت از سریال های تلویزیون کشدارتره!

    پاسخحذف
  4. bebin age in dafe dastaneto tamom nakoni harchi az dahanam dar biyad bet migam. kholase havaseto jam kon

    پاسخحذف